خدایی رای بدید دیگه. بازم 1 دونه مونده بود برسه به 60 دارم میذارم
حالم گرفته میشه. شرط رای 65
دشت نامعلوم، زمان حال
قسمت بیست و دوم – سفر به مقصد نا معلوم
فشار زانوش رو بیشتر کرد و خواست بیشتر تهدید کنه که ییشینگ با عصبانیت گفت:" وی! بس کن! چطور تونستی چنین کار خطرناکی کنی!! باید بریم. بسه دیگه، میشه؟"
من مخفیانه آرزو کردم به حرفش گوش کنه چون قفسه ی سینه ام داشت خرد میشد اما اون گفت:" نه تا وقتی که معذرت خواهی کنه!" و دندون های نیش بلندش رو به حالت تهدید بهم نشون داد. باید بگم اگه تو چنان موقعیت خجالت آوری نبودم از دیدنشون حسابی ذوق می کردم اما...
" آیـــــــی!" من با اینکه درد داشتم فریاد زدم:" هرگز." نمی دونستم چم شده بود. اونقدری خشم نهفته داشتم که شاید اون درد اونقدری اذیتم نمی کرد و اگه اون واقعا یه بچه ی فسقلی و لاغر –که کلی زور داشت- نبود با مشت توی صورت بی رنگش می کوبیدم.
ییشینگ داد زد:" تمومش کنید!! با دوتا تونم. حالا تو هم معذرت بخوای چیزی نمیشه که!"
اما خب، کله شقیم گل کرد:" اما من اون چیزی که اون فکر میکنه رو بهش نگفتم!"
" اما منظورت که همون بود، نبود؟"
ییشینگ اخم کرد:" کیم ته هیونگ! مجبورم نکن بهت دستور بدم!" ییشینگ این رو گفت و این بالاخره اون رو از روی کنار کشید و مجبور کرد بلند بشه اما من اصلا نمی تونستم بلند بشم.
استخون هام درد می کرد و هر حرکتیم باعث میشد به سرفه بیفتم که دیدن این حالت ظاهرا باعث شد حالش بهتر بشه. ییشینگ کمکم کرد که به یک درخت تکیه بدم و من غر زدم:" آآآخ، لعنتی." قفسه سینه ام خیلی درد می کرد.
ییشینگ یه نفس عمیق گرفت و به اطراف نگاه کرد:" اتراق می کنیم. بهرحال باید استراحت می کردیم. همینجا بشین. من میرم یه نگاهی به اطراف بندازم."
هنوز تاریک بود اما بنظر می اومد تو مسیر یه دشت. مسیرمون ظاهر بیابون های آفریقا رو داشت اما به اون گرمی که تصور کرده بودم نبود مسلما تو صحرا دمای شب متفاوت با روز بود..
ییشینگ که رفت خواستم از وی بپرسم که چرا ییشینگ به جای اینکه مثل او بدوه از تخته پروازی استفاده می کنه اما نمی خواستم او این باز کردن سرِ حرف رو به عنوان معذرت خواهی تلقی کنه.
چند لحظه صبر کردم اما سوال دیگری به ذهنم رسید و دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. بهرحال من هیچوقت آدمی نبودم که کنجکاویم رو ساکت کنم! و الان هم می خواستم بدونم واقعا چند سالشه!
سعی کردم عادی باشم و پرسیدم:" حالا از همه این حرفا بگذریم چند سالته؟"
اون کمی فکر کرد تا بسنجه آیا این یک دعوت به مبارزه است یا فقط یک سوال ساده... و آخرش گفت:" آرزو می کردم به اندازه ای بود که بتونم یه ماموریت رو تنها برم." یک لحظه مکث کرد تا ببیند قصد خندیدن دارم یا نه اما خندیدن می تونست احمقانه ترین کار باشه مخصوصا که هنوز هم استخون هام درد می کرد. فقط ابروم رو بالا بدرم و برای جواب اصلی منتظر شدم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Last Keeper + Season 3 updating 🔰
Mistério / Suspenseخونه رو ترک کردم. تمام چیزی که اون روز با خودم داشتم کوله پشتی و تخته اسکیتم بود، به علاوه ی مبلغ نسبتا قابل توجهی پول که پدر بزرگم برام به ارث گذاشته بود. خوشبختانه سن قانونی در مورد وراثت تو کشور من 16 سال بود و وقتی دو ماه پیش پدر بزرگ ما رو ترک...