فراموش نشه، تهیونگ اینجا 21 سالشه ولی تو ظاهر 14 سالگیش مونده چون تو اون سن خوناشام شده و الان فقط 6 سال از اون موقع گذشته پس تغییری نکرده و جونگ گوک 18 سالش تقریبا.
درحال سفر، زمان حال
قسمت بیست و هشتم – تجدید دیدار
حس می کردم از فشار این اتصال دارم از حال میرم اما لمس حس عطش سوهو برام اونقدر واقعی بود که فقط زمزمه کردم:" آ...آب..." و از حال رفتم.
-
وقتی حالم بهتر شد و بهوش اومدم؛ ییشینگ و تهیونگ نگران روم خم شده بودن و سعی می کردن بهم آب بدن. برای بیش از اون نگران نکردن ییشینگ مجبور شدم به اون و تهیونگ بگم که یکی دیگه از شبه کابوس هایی که توتم برام ایجاد می کرد رو دیدم... هر چند که دست کمی هم از اون ها نداشت.
اما فکر اینکه اون واقعه واقعا چی بود تنهام نمی ذاشت و اگر مطمئن نبودم که شدیدا جلب توجه می کنم، دوست داشتم ببینم علامت روی شونه ام در چه حاله. کمی از اون سورزش اولیه افتاده بود اما هنوز هم حس عجیبی داشت.
وقتی از سوال و جواب ها خلاص شدم، ییشینگ و من از آخرین صخره ها بالا رفتیم و از تاریکی بیرون اومدیم. تهیونگ باید تا بعد از ظهر اونجا می موند و بعد از اون هم باید برای شکار می رفت چون مدتی که توی غار بودیم چیزی نتونسته بود چیزی برای خوردن پیدا کنه... الیته توان مقاوت خوناشام ها در برابر گرسنگی با انسان ها متفاوت بود اما ییشینگ زیر لب بهم گفت که تهیونگ نسبت به سن و تجربه ش، در مقایسه با خوناشام هایی با شرایط همسانش واقعا کنترل خوبی روی خودش داره.
وقتی از تاریکی خارج شدیم یه دشت باز روبرومون بود خوب بود که دوباره هوای آزاد رو حس کنیم. سوار کروزر هامون شدیم و چون ییشینگ معتقد بود باید زودتر برسیم بی معطلی تا شب ادامه دادیم.
با اون سرعتی که می رفتیم انتظار نداشتم تهیونگ زودتر از طلوع خورشید برسه. اون سرعت خوبی داشت اما شکار کردن هم به زمان احتیاج داشت و بهرحال اون مجبور بود استراحت هم بکنه. به علاوه حتی اگر هم زود می رسید مجبور بود یا جایی برای مخفی شدن پیدا کنه یا جلو تر راه بیفته تا قبل از طلوع کمی از ما جلو بیفته.
اون شب به خیلی چیز ها فکر کردم. خسته بودم و از خستگی بیش از حد خوابم نمی برد. لباس هایی که تنم بود تو آب برکه ی نزدیکمون شستم و روی شاخه های یه بوته ی کوتاه که کنارم بود پهن کردم. اقلیم اطراف کاملا متفاوت شده بود. تو جنگل نسبتا پر درختی وارد شده بودیم که حس لرز عجیبی بهم میداد.
حسی شبیه اینکه قبلا اونجا بودم... فکرم پیش سوهو بود. اینکه الان کجاس... به ییشینگ فکر کردم... اینکه ماموریتش رو با چه جدیتی انجام می داد... و تهیونگ. کسی که واقعا دوست داشتم الان اینجا بود، باهام حرف میزد و نمی ذاشت به اون کابوس های لعنتی که مدتی بود نداشته بودمشون فکر کنم... کمتر شده بود پیش بیاد شبی بهشون فکر کنم و نداشته باشم شون. اگر بودن توی غار باعث میشد از شرشون خلاص شم حاضر بودم تمام مسیر کوهستانی باشه!
VOUS LISEZ
Last Keeper + Season 3 updating 🔰
Mystère / Thrillerخونه رو ترک کردم. تمام چیزی که اون روز با خودم داشتم کوله پشتی و تخته اسکیتم بود، به علاوه ی مبلغ نسبتا قابل توجهی پول که پدر بزرگم برام به ارث گذاشته بود. خوشبختانه سن قانونی در مورد وراثت تو کشور من 16 سال بود و وقتی دو ماه پیش پدر بزرگ ما رو ترک...