_ مطمئنی تونستی توجهش رو جلب کنی ؟
لیام گوشی تلفن و دودستی چسبید و زمزمه وار گفت :
_ بله قربان مطمئنم .
طوری حرف میزد که انگاز زین پشت در بود تا صداش رو بشنوه .
_ خوبه پین . خیلی خوبه .فقط . یادت نره چی گفتم . من ازشون عکس میخوام . از زاویه ای نزدیک . از تک تک اعضای اون خونه .
_ ب...بله قربان فهمیدم . ولی - راستش متوجه نمی شم که ...
_نیازی به متوجه شدن تو نیست پین . کارت رو انجام بده .به بهترین شکل ممکن .
بوق ممتد توی گوش لیام پیچید . مایرز تلفن رو قطع کرده بود . عصبی لبش رو گاز گرفت . این مرد داره چه غلطی میکنه ؟
****
یه صبح دیگه توی خونه ی گروهی و آشفته ی بنجامین .
به خاطر روز تعطیل هیچ کس زحمت سحرخیزی به خودش نداده بود . هانا خسته از برنامه ی مفرح دونفره اش با بن روی سینه ی لخت دوست پسرش توی خواب ناز بود .
نایل به خاطر سردرد گریه های دیشبش هنوز توی تخت مونده بود و هری و توماس کنار هم روی زمین کنار تخت نایل خواب بودن .
زین که مطمئن شد هیچ صدایی از کسی نمیاد و همه خوابن بلند شد .
_ لویی . لویی پاشو .
تاملینسون جوانغرغری کرد و توی جاش غلت زد . زین به صدا کردن و تکون دادنش ادامه داد تا جایی که تونست قسمت کوچیکی از توجه لویی رو جلب کنه .
_ فاک یو زد . چته ؟
_ پاشو . موضوع مهمیه .
لویی تعجب کرد . قیافه ی جدی و لحن اروم زین چیزی نبود که زیاد بشه دیدش .
از جاش بلند شد. شلوار و تی شرت مچاله شدهی کنار کاناپه رو برداشت و تنش کرد .
زین کاپشنش رو پرت کرد طرفش .
_ بپوش .
_ به خاطر خدا زین . الان ؟ بیرون ؟
_ فقط بیا لوییس
پسر سبزه زیر لبش غرید و خودش از در بیرون زد .
هوا سوز داشت و دونه های برف اواره و سیلون توی هوا اینور اونور میرفتن .
_ پس بچه ها کجا بودن ؟
لویی بعد از لرزیدن از سرما ودست کردن توی جیب هاش پرسید .
_ بن و ها اتاق بزرگه رو گرفته بودن . هری و نایل و توماسم اتاق کوچیکه .
_ زین تو چه مرگته . چرا اینجوری شدی ؟ شبیه مسخ شده ها حرف میزنی .
آه کشید .
_ باید یه چیزی رو بهت بگم لویی . ***
بیست دقیقه ی دوتا سر توی کوچه ها بالا پایین میرفتن و لویی از تمام قضایای بین زین و لیام اطلاع داشت .
دهنش اب افتاده بود و مغزش پر شده بود از فکر اسکناس های سبز رنگ .
_ حالا تو مطمئنی ؟
_ از چی ؟
_ که دایی پولداری تو کاره .
_ چرا باید بهم دروغ بگه لویی ؟
_ اگه واقعی باشه ...
زین نگاهی به دوستش که توی عالم هپروت بود کرد و پرسید :
_ اگه واقعی باشه چی؟
_ نمی فهمی زین ؟ می تونیم کلی تیغش بزنیم . پول .
لویی با ذوق گفت و زین با بی قیدی شونه هاشو بالا انداخت .
_ اونقدری میخوام که دست نایل و بگیرم و از این لونه سگ بکشمش بیرون . از اینجا خسته شدم . از همه چی خسته شدم .
_ زد بزرگ تر فک کن . شاید بتونی یه خونه ی درست و حسابی هم براش بخری . با یه حلقه . گفتی برا همیشه میخویش دیگه نه ؟
زین با فکر جوجه طلاییش لبخند زد .
_ اره واسه همیشه میخوامش .
_ خب پس راه بیفت پسر . گفتی خونش کجاست ؟
_ خیابون چهل و سه .
لویی خندید
_ بزن بریم زد .
****
یه پارت خیلی کوتاه
شرمنده ام واقعا ...
من فردا اخرین امتحانم رو میدم ...
و بعدش قول جبران میدم :)
مرسی که وقت میزارین
ESTÁS LEYENDO
Welcome to hell(larry stylinson)
De Todoه...هری ...تو مطمئنی ؟_ _اره توماس ...مطمئن باش خونه لویی قراره برامون بهترین جای دنیا باشه ... _ ولی ...صلا می دونه که داریم میریم اونجا ؟ هری نخودی خندید و گفت : _ نه ... این یه سورپرایزه . _ قبولمون میکنه هری ؟ _ البته که قبولمون میکنه...