*سلام...*

1.2K 207 26
                                    


هانا چهارمین بسته ی کادو رو که به شکل مرتبی با یه کاغذ ارزون پیچیده شده بود توی کمد مخفی خودش گوشه ی آشپزخونه جا داد

Ups! Ten obraz nie jest zgodny z naszymi wytycznymi. Aby kontynuować, spróbuj go usunąć lub użyć innego.

هانا چهارمین بسته ی کادو رو که به شکل مرتبی با یه کاغذ ارزون پیچیده شده بود توی کمد مخفی خودش گوشه ی آشپزخونه جا داد. یه لبخند بزرگ روی لب هاش بود و به خودش بابت هدیه های کوچیکش به کسایی که براش مثل برادر بودن افتخار میکرد.

"داری چیکار میکنی؟"

اولین حرفی که زین بعد از بیدار شدن از خواب اونم لنگ ظهر, با اون صدای خشدار زد این سوال بود.

"اممم"

هانا دست و پاش رو گم کرده زود در کمد رو بست و در جواب زین گفت:

"هیچی. ظهر بخیر."

زین چشماش رو چرخوند.

"یالا هانا. بهم بگو. اونا چین؟"

هانا بعد از محکم کردن در کمد داغون و کوچیک چوبی از جاش بلند شد.

" فراموشش کن زی. خب؟"

"قولشو نمیدم. شاید از بقیه پرسیدم. هوم؟"

"لعنت بهت زی. حیف من که برای تو هدیه ی کریسمس..."

زین نیشخند زد و هانا دستاشو محکم روی دهنش کوبید.

"اوه نه. قرار نبود بفهمی"

زین آروم خندید. جلو رفت و به بغل کوچیک و برادرانه به دور از همه ی شرارتی که مردم توش به وجود آورده بودن هانا رو مهمون کرد.

"مرسی هانا. تو بهترینی."

بعد از گفتن این جمله, هانا رو با دهن باز و گونه های گل انداخته گذاشت و رفت.

با خودش فکر کرد آغوش برادرانه اش عجیب بود یا بغضی که توی صداش داشت.

هانا سرش رو تند تند تکون داد. همه چیز داره عجیب میشه.

توی اتاق کناری هری مثل چند روز گذشته سخت توی فکر بود. آروم یه گوشه به دیوار تکیه داده بود وچونه اش رو زانو هاش بود.

این سکوت اونقدری ادامه داشت که لویی به جوش اومد و با تشر گفت:

" تو چته هری؟"

پسر چشم سبز پوزخندی زد و چشم هاش رو به چشم های دوست پسرش دوخت.

"مگه برات مهمه؟"

لویی خشک شد. معلومه که براش مهم نیست و ... معلومه که براش مهمه. اه لعنتی...

"تو... حق نداری با من اینجوری رفتار کنی."

هری چشماش رو چرخوند. و این چیزی بود که باعث شد اعصاب خوردی احساسات ضد و نقیض لویی یه جا فوران کنه. فکش قفل شد. چشماشو ریز کرد و دستاشو رو مشت. با یه جهش پرید طرف هری.

چشم های هری گرد شدن و با ترس از جاش بلند شد.

پسر چشم آبی که رسید بهش یقه ی پلیور تنش رو گرفت و محکم کوبیدش به دیوار.

" تو حق نداری با من اینجوری رفتار کنی. لعنت بهت نمی تونی مثل قبل باشی؟"

لبای هری لرزید. چشماش پر اشک شده بودن.

"بی باهم تلاش کنیم. ازت خواهش میکنم."

بغضش شکست. اشکاش با سرعت زیادی روی صورتش میریختن. دستای لویی شل شد. بدن هری که روی دیوار سر خورد و کنار دیوار نشست لوییم باهاش نشست. سردرگم بود.

نمی دونست باید چیکار کنه. آه کشید. آروم دستاش رو باز کرد. سر هری رو گرفت و کشید طرف خودش. کله ی فرفریش رو به گردنش تکیه داد.

با این پسر کوچولو چیکار کرده؟

***

صدای زنگ بلند شد. حال و هوای خونه با همیشه فرق داشت. لویی روی کاناپه کنار هری نشسته بود.

بن بعد از بحثش با هانا از خونه بیرون زده بود و نایل و زین توی اتاق بودن.

توماس یبار دیگه دستش رو روی بازوی هانا کشید.

" اون ازت معذرت خواهی میکنه هانا. اون خیلی دوست داره."

دستمال رو روی چشمای اشکیش کشید.

"من فقط میگم خودش و با مست ردن و مواد کشیدن داغون نکنه. من فقط..."

بازم به هق هق افتاد. روی میز کوچیک آشپزخونه پر بود از دستمال کاغذی های استفاده شده و این یکم توماسو اذیت میکرد. جوری که دستش به اونا نخوره سعی کرد یکی تمیزشو پیدا کنه.

"فقط آروم با.."

که با صدای زنگ در حرفش نصفه موند. از آپزخونه بیرون اومد تا در و باز کنه.

"شاید بن باشه؟"

زیر لب زمزمه کرد.

هوا داشت تاریک میشد. احتمالا خودش بود. غیر بن کس دیگه ای نمیتونست باشه. ولی با باز کردن در و دیدن کسایی که پشتش بودن از نعجب خشکش زد.

مرد چشم آبی که جلو تر از همراه خوش تیپش وایساده بود لبخندی زد و گفت:

"سلام پسر جوان"

****

این قسمت کوتاه بود...

شرمنده...

عکس بالایی توماسِ

شبیه تصوراتتون بود عایا؟

مرسی که میخونین :)

Welcome to hell(larry stylinson)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz