مهمون داریم!!!

8 0 0
                                    

Part1یادتون نره به دوستاتونم بگید
کلید خونه رو از جیب شلوارم دراوردم درو باز کردم
-مامان!!!!
.
.
.

+بله من اینجام...رفتم سمت آشپزخونه..
-سلام
+سلام کجا بودی
-با دوستم بودم..سارا😐
+خیلی دیر کردی سریع رو یه دوش بگیر و خودتو آماده کن
-برای چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟😲
+به این زودی یادت رفت!!!؟؟؟
-مامان من اصلا نمیفهمم چی میگی!!!؟😣
+مگه بهت نگفته بودم که یکی از دوستام که مث خواهرم دوسش دارم قراره با همسرش که یه تجاره بزرگه برای کارای بابات بیان اینجا؟؟؟!!!
-مامان حتی یک کلمه از حرفاتو نفهمیدم😕
یهو مامان یه اه گفت و از آشپزخونه بیرون رفت
حالا یادم اومد همونایی که مامان میگفت22ساله که برای کار مهاجرت کردن و الان برگشتن مامان میگفت وقتی من هنوز به دنیا نیمده بودم اونا رو میشناختن..😋
.

.

.
+تریسییییییی😠
-باشه مامان الان حاضر میشم😨😨😨
+زود باش😡
از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقمو درو بستم😤😥لباسمامو دراوردمو رفتم حموم یه دوش گرفتمو پریدم بیرون(😐😐😐پریده..)در کمدمو باز کردم...خب بزار ببینم..باید یه لباسی باشه که به مراسم امشب بیاد...یه پیرهن مشکی دکلته چسبون تا بالای زانو انتخاب کردم که بالاش توری اوشمل بود با کفشای پاشنه7سانتی مشکی
موهامم بالای سرم جمع کردم و بقیشم مث آبشار ریختم دورم و آرایشمم یه رژ قرمژ مات زدم و ریملم هم که زدم یه رنگ قرمز خیلی روشن هم واسه سایه زدمو رژ گونه قرمژ
یه نگاه از تو آینه به خودم کردم و برای خودم بوس فرستادم

دینگ دینگ(الان مثلا صدا زنگه😂)

+تریسی برو درو باز کن مهمونا اومدن
داد زدم:باشه😒
....
چطور بود😄 حتما نظر بدید به دوستاتونم یادتون تره بگید

بچه ها من یاسمنم اینم یه ف ف راجب زین هست از این به بعد سعی میکنم تند تر اپ کنم

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 06, 2016 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Off Of SenseWhere stories live. Discover now