(باز مانده از اصل خویش)

939 179 19
                                    

این چند خط از قسمت قبلی جا مونده.
مطالعه بشه لطفا 😊❤
****
سه روز لعنتی میگذشت و هری هر دقیقه اش رو اشک ریخته بود.
لویی کلافه دستی بین مپهاش کشید.
_هری لطفا.
_م...من اذیتش کردم. مجبورش... مجبورش کردم بیاد اینجا وقتی دوست نداشت. پ...پدرم توی خونه راهش نمیده. مطمئنم. اون الان تو خیابونا آواره اس.
با گریه و هق هق گفت و سرش رو توی بالشش فرو کرد.
لویی آه کشید. نمی دونست چطوری بهش اطمینان بده که حال برادر کوچیکش خوبه.
پس فقط خم شد و شقیقه اش رو بوسید. پتو رو روش مرتب کرد و از اتاق بیرون اومد.
بن دود سیگار رو از دماغش بیرون داد و گفت:
_تعداد اعضای خونه داره کم و کم تر میشه.
پوزخند زد و پک دیگه ای از سیگارش گرفت.
_آره. حالا دیگه اتاق خالی واسه زوجا به اندازه کافی هست.
_شاید امشب یکیم اضافه بشه.
با شنیدن صدای نفر سوم هر دومون برگشتیم طرفش.
هانا جلوی در اتاق بزرگتر وایستاده بود و دسته ی چمدونش رو محکم فشار میداد.
بن اخم کرد. سیگارش رو همونجا روی کاشی های قدیمی کف اتاق انداخت و از جاش بلند شد.
_فکر کردی داری چه غلطی میکنی؟
_دارم میرم بن.
دم عمیقی گرفت و محکم تر ادامه داد.
_دارم برای همیشه میرم.
بن قدم جلو گذاشت.
_غلط کردی. برگرد توی اتاقت.
_نه...
_هانا به خدا قسم...
دخترک بلند خندید.
_خدا؟ قسم کسی رو میخوری که حتی نمی دونی چی هست؟
به ثانیه ای چمدون هانا از دستاش کشیده شد و پرت شد گوشه اتاق.
_شر تحویل من نده(D:) برگرد توی اتاقت.

_نمیرم. نمیرم. دیگه خسته شدم. از دست تو خسته شدم.
بن بدون هیچ کلمه ای اخم کرد و زل زد توی صورت هانا.
_خسته شدم از بس مست و نعشه دیدمت. خسته شدم از بس درد کشیدم. خسته شدم از بس برات حکم وسیله ی ... وسیله ی...
نفس نفس زنون حرفش رو قطع کرد. بغض توی گلوش میجوشید و تا چشم هاش بالا میومد. داشت خفه میشد.
صداش رو پایین اورد و زمرمه کرد:
_دیگه بسمه.
با پشت دست اشکاش رو پاک کرد. کل طول زمانی که داشت چمدونش رو دوباره جمع میکرد بن و لویی توی اتاق خشک شده بودن.
چمدون دوباره جمع شده کنار در ورودی جا گرفت و هانا رو به لویی گفت:
_خداحافظ لویی.
پسر چشم آبی فقط تونست سر تکون بده. هضمش براش سخت بود. هانا داشت میرفت؟
هانا موهای بلندش رو پشت شونه اش انداخت و چمدونش رو هل داد بیرون از اتاق.
_م...ما قول دادیم همیشه باهم بمونیم. یادته؟ ما... ما عاشق همیم.
شنیدن همچین صدایی برای لویی تازگی داشت.
شنیدن صدای خش افتاده با بغضِ بن براش نازگی داشت.
_متاسفم بن. تو عوض شدی. خیلی زیاد...
_پس قولا به چه درد میخورن؟ اگه قراره مثل آدما عوض شن و بی اعتبار به چه درد میخورن. ت...تو همیشه پای قولات میمونی. لطفا... نرو هانا لطفا.
دست بن برای گرفتن هانا جلو اومد.
باورش برای لویی سخت بود که بن التماس کنه و بدتر از اون، باورش سخت بود که به خاطر دو نفر دیگه بغض کنه.
لب های هانا برای جواب باز شدن ولی صدایی از بینشون بیرون نیومد.
صورتش رو بر گردوند و بدون گفتن حرفی بیرون رفت. در که پشت سرش کوبیده شد، لویی برای اولین بار شکستن یه مرد و جلوی چشماش دید.

Welcome to hell(larry stylinson)Where stories live. Discover now