قسمت سوم

354 88 7
                                    

"اوه خداي من امروز بهترين روز عمرمو داشتم! نايل منو برد شهربازي! باهم كلي بازي كرديم و اون منو اورد خونه، ولي اخرش جالب نبود ، با پدرم دعوا كردم و اون بهم گفت آشغال زباله ، *شروع ميكنه به گريه كردن* مادرم گفت از روي عصبانيت گفته ، من نميتونم دير حرف زور باشم ، چرا بايد توي خونه بشينم و كنار خانوادم غذا بخورم وقتي شكمم پُره؟ داه عوضي احمق ، ازشون متنفرم ، از تك تكشون! از پدرم به خاطر اينكه هميشه سرم داد ميزنه! از مادرم كه هميشه بهم دروغ ميگه و از همه مهم تر از خواهرم كه هميشه مثل يك كلاغ عمل ميكنه ، شايد اگه بتونم فرار كنم ، ولي نه ! نميشه من عاشق نايلم ، اون تنها ميمونه و گناه داره ، نميخوام تنهاش بزارم و برم ، ساعت ٣ صبحه و هنوز ميخوام حرف بزنم ولي سر درد احمقم نميزاره زياد حرف بزنم ، شب بخير...."

سرشو روي بالشت گذاشت و دستگاه روي پاتختي ، سعي كرد بخوابه ولي فكر اون حرفايهش اجازه نميداد

recorder | n.h Where stories live. Discover now