قسمت چهارم

311 74 6
                                    

صبح تا چشماش باز شد فكرش سمت دستگاه رفت ، خم شد و دستگاه برداشت و دكمه شروع زد

"امروز حسه خوبي ندارم ، دوباره با خانوادم دعوام شد ، اونا نميزارن تنهايي بيرون برم ، فكر ميكنن من معتاد شدم چون زير چشمام سياهه ولي نه من معتاد نيستم و به خواب احتياج دارم ، مشكل پشت مشكل و من نميتونم راحت زندگي كنم ، نايل هميشه كنارمه ولي يكي پيشم نيست تا ارومم كنه ميدونم نايل بايد ببينم ولي نميتونم پدرم بهم اجازه نميده برم پيش كسي ، چرا من چه گناهيي كردم ؟ مگه من آدم نيستم ؟ يعني من نميتونم زندگي كنم؟ اگه ميتونستم فقط يك بار ديگه زندگيمو شروع كنم ، اولين كاري كه ميكردم از اين خانواده دور ميشدم ، هيچكي منو درك نميكنه! هيچكي كنارم نيست *شروع ميكنه به گريه كردن* ميدونم ميدونم تو هم الان ازم متنفر ميشي ولي نميخوام ببينم هر روز دارم از بين ميرم ، من ميخوام براي خودم زندگي كنم نه زير حرف زور. كاشكي يكم درك داشتن ، مرسي كه به چرت و پرتام گوش دادي آدم عزيز، باي "

اشك گونه هاشو پر كرده بود ، نميتونست خوب فكر كنه ، به اكسيژن نياز داشت ، تصميم گرفت از خونه بزنه بيرون ، به سمت پارك نزديك خونه رفت و روي تاب زنگ زده نشست ، خودشو تكون ميداد و عقب و جلو ميرفت ، دستگاه گرفت و دكمه بعدي زد.

recorder | n.h Where stories live. Discover now