با صداى آب دريا بيدار شدم.اولين چيزى كه ديدم يه آسمون آبى و زيبا بود و البته كه دومين چيزى كه ديدم بايد يه مار گنده باشه كه داره رو تنم ميخزه."جييييييييييييييييييييييييغ......"
خيلى سريع بلند شدم و مار با يكم فاصله از من افتاد روى شن هاى توى ساحل.
ميخواستم تا جون دارم بدوم و دور شم ولى تازه يادم افتاد با خودم يه بچه رو آوردم.
اطرافم رو نگاه كردم و ديدم بچه چند متر اونور تر از من نشسته رو زمين و داره با خيال راحت انگشتش رو ميمكه.انگار نه انگار همين چند ساعت پيش از يه هواپيما با پسر رييس جمهور انگليس پرت شده تو آب و به احتمال زياد مادر و پدرش رو از دست داده......سريع دويدم سمت بچه و از رو زمين برش داشتم چون اون مار غولپيكر هنوز دنبال من بود و حالا هم ميخواست اين بچه رو به عنوان دسر ميل كنه!!!!
تا بچه رو از زمين برداشتم شروع كرد قا قا قا كردن و ميخواست گوش هاى منو بكشه ولى من به اندازه ى كافى عاقل بودم كه اونو تا ميتونم از خودم دور نگه دارم و با تمام سرعت بدوم سمت جنگل كه خيلى ترسناك تر از جنگل هايى كه توى عكسا و فيلما ديده بودم بود.
وقتى وارد جنگل شدم پام به يه ريشه بلند درخت گير كرد و نزديك بود بيفتم ولى خودم رو نگه داشتم.چه عالى!!!!يه ورود دلپذير به جنگل اشباح با يه مار كه از من هم بلندتر بود و يه بچه كه حتى اسمش رو هم نميدونم!!! مگه از اين بهتر هم ميشد؟؟؟؟
سعى كردم اين دفعه بيشتر دقت كنم و سريعتر هم باشم چون اون مار ديگه داشت به ما ميرسيد.
اولين قدمى كه برداشتم باعث شد صاف بيفتم رو زمين ولى بچه رو بالا گرفتم تا آسيب نبينه.
مثل اينكه تازه داره از اين كار خوشش مياد چون تا سرم رو گرفتم بالا تا ببينم خوبه يا نه ديدم داره با خوشحالى ميخنده و دست و پاهاش رو تكون ميده و از خودش صداهايى مثل گا گا در مياره.يه نگاه به پشت سرم كردم تا ببينم اون مار دراز كجاست و ديدم به پاهام رسيده.
"جييييييييغ خداااااااااا هلپ ميييييييييييييى"
سريع بلند شدم از رو زمين و بچه رو محكم تو بغلم گرفتم تا دوباره نيفته.
مثل اينكه اين دفعه شانس داشتم چون به طرز عجيبى نيفتادم.همينطور جلو ميرفتم اما اين جنگل تمومى نداشت و گياهاى بلند و ريشه هاى درختا سرعتم رو خيلى كم ميكردن و اون مار هر لحظه نزديك تر ميشد.
اطرافم رو نگاه كردم تا بلكه يه فرجى نازل بشه :|||
با خودم فكر كردم از يه درخت برم بالا. احتمالا مار ها نميتونن از درخت برن بالا.نميتونن ديگه؟؟؟يه درخت پيدا كردم كه نسبتا بالا رفتن ازش راحت بود. بچه رو سفت بغل كردم تا نيفته. سريع از درخت رفتم بالا ولى خب روى اولين شاخه ى درخت نشستم. چيكار كنم خب؟؟ اولا ناخونام شكسته دوما روى اون درخت پر از جك و جونور بود. پس ترجيح دادم همون جا بشينم و منتظر مرگم باشم كه داشت مثل يه مار از روى تنه ى درخت به من نزديك ميشد.
اون مار داشت هر لحظه نزديك و نزديك تر ميشد كه يهو يه نيزه چوبى مستقيم توى سرش رفت و باعث شد همونجا بى حركت بمونه در واقع اون مرده بود.

YOU ARE READING
CHANGE ME! L.S
Fanfictionداستانى كه لويى توش پسره رييس جمهوره انگليسه... ولى چه اتفاقى ميوفته بعد از اينكه هواپيماهى كه لويى توش بوده سقوط ميكنه و لويى خودش رو توى يه جزيره پيدا ميكنه؟؟ داستانه خودمه گايز