قسمت سي و ششم.

477 40 0
                                    

به دلیل تدابـــــیر امنیتی مجبور بودیم یه تکه از خیابون رو پیاده بریم و بعد سوار یک ون بشیم و به گردشمون برسیم!
پسرا واسه اینکه شناخته نشن،مثل همیشه با یک عدد شالگردن تغیر قیافه داده بودند!
واقعا باورم نمیشد که الان یک پسرم!از بچگی پسر بودن یکی از آرزو های زندگیم بود، پس طبیعتا کلی ذوقیده بودم!
همونطور که توی پیاده رو قدم میزدیم،رو به لیام گفتم:
لیام من الان یک پسرم دیگه؟؟؟؟؟
لیام به من نگاهی انداخت و با حرص گفت:
این باره سومته که میپرسی ها!بله شما الان یک عدد پسری!
کمی جلوتر که رفتیم رو به لویی گفتم:
لویی!معلوم نمیشه که پسر نیستم؟
لویی هورتی کشید و گفت:
خیـــــــــــــــــر معلوم نیست!!!!!
بعد از چند لحظه رو به زین گفتم:
میگم،الان دخترا هم فکر میکنند که یک پسرم؟؟؟؟؟؟؟؟
زین که دیگه از عصبانیت سرخ شده بود یک جیغ کشید و گفت:
تو الان پسریــــــــــــــــــــــــ!
از شدت جیغ بلند زین یک متر اون ور، پرت شدم تو بغل هری!
بعد مصلما من و هری سرخ شدیم...!
دو تا دختر داشتند از کنار مون رد میشدند،عجب!انگار واقعا پسر شده بودم!به یکیشون یک نگاهی انداختم و بعدم واسش یک چشمک خیلی خوشمل زدم!
دختره که کلی ذوقیده بود یک لبخند پهنی زد و بعد ازمون دور شد!
من کلی خوشحال شده بوم که یکی رو اسکول کردم اما پسرا با بهت بهم نگاه میکردن،تا اینکه لوییس گفت:
حالا که فکر میکنم،می بینم خیلی خوب شد که پسر نشدی تانیا!
...
رو به پسرا گفتم:
معروف بودن خیلی خوبه؟؟؟
لیام کمی فکر کرد و گفت:
ولی یک ترس هاییم داره!
لویی ادامه داد:
مثلا یکیش همین فن ها!
با تعجب رو به لو گفتم:
شما از فن هاتون میترسید؟؟؟؟؟
زین جواب داد:
ما از فنمون نمیترسیم،اما از فن هااااامون میترسیم!!!
هری:
مثلا وقتی که یه دسته از فن هامون توی یک محیط عمومی یک دفعه ما رو بشناسند که داریم قدم میزنیم واقعا وحشتناک میشن!
هنوز حرف هری تموم نشده بود که یک دختر از عقبمون جیغ زد و گفت:
عررر،استلا!!!پسره رو دیدی؟؟؟؟چه خوشمل بود؟چه موهایی نازی داشت!!
بعد رو به ما گفت:
صبر کنید!
در اون مدتی که اون دختر به ما نزدیک مشد همگی چشمامون و بسته بودیم و منتظر یک فاجعه بزرگ بودیم اما زمانی که دختر به کنارمون اومد...
در عین ناباوری،من و به کنار خودش کشوند و روبه من گفت:
وای!تو خیلی خوشملی!ببینم اسمت چیه؟؟؟
-من اسمم تانیا....یعنی تام هستم!!!
-تام میشه باهام یک عکس بگیریم؟؟؟؟
وقتی دخترا عکسشون و گرفتند و از کنارمون رفتند لویی رو به من گفت:
ببینم اون به تو گفت خوشمل؟؟؟
هری دستی به موهاش گشید و اضافه کرد:
موهای من خیلیم ناز تره!!!!
.
.
.
وقتی سوار ون شدیم راننده به من اشاره کرد و رو به پسرا گفت:
معرفی نمی کنید؟
زین با لبخند گفت:
تام!ایشون آقای جو هستند!و آقای جو ایشون هم...
آقای جو گفت:
فهمیدم!سلام تامی!
لبخند پهنی زدم و گفتم:
سلام!
چند دقیقه ای میشد که سوار ون شده بودیم و توی خیابون ها می چرخیدیم،تا اینکه آقای جو گفت:
خب پسرا،کجا میخواید برید؟؟؟؟
نایل گفت:
نمیدونیم!
جو گفت:
ببینم استخر چطوره؟؟؟
لیام بلند گفت:
عالیه!
جو:
خوبه!منم ده تا مایو همراه خودم دارم،فکر کنم کافی باشه!
من از شیشه ماشین به بیرون نگاه میکردم اما بعد از شنیدن این حرف جو از جام پریدم و گفتم:
ده تا مایو مردووونه؟؟؟
جو خندید و گفت:
پ ن پ زنونه!!!
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
ولی اینجوری من نمی تونم بیام!
خدای شررات گفت:
چطور؟؟؟ببینم تامی نکنه شنا بلد نیستی؟؟؟
من به زین چشم خوره میرفتم اما اون همچنان میخندید!
در طول راه هی به پسرا با نگاهم التماس میکردم که استخر رفتن و لغو کنند اما انگار هیچ فایده ای نداشت!
لویی:
تامی من تا به حال با تو به استخر نرفتم فکر کنم خیلی خوش بگذره هااا!
یک پس کله ای بهش زدم که حساب کار دستش اومد!
وقتی به نایل نگاه انداختم متوجه شدم حتی واسش مهم نیست که داره چه اتفاقی می افته!یعنی نایل واقعا عوض شده؟؟؟
.
.
.
دیگه به استخر رسیدیم،همه پیاده شدیم.من روبروی در ورودی ایستاده بودم ،ساک مایو توی بغلم بود و به سرنوشت وحشتناکم فکر میکردم!
دیگه همه ی پسرا داشتند وارد سالن ورودی میشدند،یک نفس عمیق کشیدم اومدم پامو وارد سالن کنم که...
یکی از پسرا برگشت،دستم و گرفت و به طرف خودش کشوند!
هری همونطور که ساکش و روی شونش انداخته بود؛دسته من و گرفته و به طرف ون میرفت و میگفت:
میدونید چیه؟؟؟من امروز حس استخر رفتن و ندارم!پس من و تامی تا شما از استخر برگردید میریم توی شهر یک چرخی میزنیم!!!
وقتی سوار ون شدیم رو به هری گفتم:
مرسیـــــــــــــــــ!
هری فقط برگشت و یک لبخند مهربون و تحویلم داد!
به چشم های هری که نگاه کردم،برقی رو دیدم که تا اون موقع فقط توی چشم های نایل وقتی بهم خیره میشد دیده بودم!
پایان پارت سی و ششم

sorryWhere stories live. Discover now