قسمت چهل و سوم.

458 44 5
                                    

همونطور که سرم رو پایین انداخته بودم و گوشه لبم و گاز میگرفتم،به چهره پسرا نگاه میکردم،
ببینم اونا از کجا فهمیدند که من خونه سلنام؟؟؟یعنی اونا از همه چی با خبر شدند؟حالا میخوان چیکار کنند؟؟
در این افکار بودم که لیام دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
تانیا،واقعا ازت نا امید شدم!
سرم رو به سرعت بالا اوردم و توی چشماش خیره شدم و با صدایی لرزان گفتم:
واسه چی؟
لویی با تمسخر گفت:
آخه آدم خانوادش و که دو ماهه ندیده رو ول میکنه میاد خونه رفیقش؟؟؟
با تعجب گفتم:
چی؟؟؟؟؟؟
لیام ادامه داد:
راستش میدونی...بعد از رفتن تو هنوز یک ساعت نشده بود که ما طاقت نیاوردیم!به آقای پیتر زنگ زدیم تا آدرس خونتون رو بگیریم...
لوییس پرید وسط:
که آقای پیتر گقت جنابعالی رفتید پی رفیق بازی، خونه سلنا!
چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم...پس هنوز پسرا چیزی رو نمیدونستند!
زین رو به من کرد:
تو واقعا رفیقات رو به خونوادت ترجیح میدی؟؟؟چرا به ما نگفتی که میخوای به اینجا بیای؟؟؟
جی جی پرید وسط دستم من و گرفت و به طرف خودش کشوند و بعد رو به زین گفت:
اولا،بعضی اوقات رفیقا مثل خانوادت هستند!
بعد تیلور هم به نزدیکی ما اومد و ادامه داد:
دوما اینکه چرا به شما نگفت که به اینجا میاد، به این دلیل بود که اصولا به شما هیچ ربطی نداشت!
لویی رو به هری گفت:
هری،امشب فهمیدم که وقتی ماهیتابه به دستت میگیری خیـــلی خطرناک میشی!آخه کلم رو داغون کردی پسر!
...
ناگاهن هری از روی صندلی بلند شد و به طرفم اومد و دستم و گرفت و بلندم کرد:
تانیا،وقتشه برگردیم به خونه!
تیلور با تعجب گفت:
وقتشه با تانیــــــــــــا برید خونه؟؟؟
زین گفت:
خیلی ببخشید ولی ما اصلا به همین دلیل بود که به اینجا اومدیم!
یکی از ابروهام و بالا دادم گفتم:
ولی من هنوز یادم نرفته که وقتی اومد برم،هیچکدومتون جواب خداحافظیم رو ندادید!
هری جواب داد:
چون هممون اونموقع واسه رفتنت دپرس بودیم!
لیام رو به هری گفت:
البته افرادی خاص از ما بیشتر تر دپرس بودند!
نایل گفت:
لیام خفه شو!
سلنا با تمسخر گفت:
ولی اصلا خوب نیست که پنج تا پسر اینجوری به یک دختر وابسته باشن!
لویی با عصبانیت گفت:
ما به کسی وابسه نیستیییم!
جیجی گفت:
کاملا داریم مشاهده میکنیم!
هری رو به من گفت :
خب،بریم؟؟
و در همین حال دستم و کشید تا با پسرا به طرف در بریم اما در همون حین دخترا هم از سر جاشون بلند شدن،سلنا هم اون یکی دست من رو گرفت و رو به هری گفت:
تانیا امشب همینجا میمونه!
هری نگاهش رو به طرف من چرخوند و گفت:
بزاریم خودش تصمیم بگیره!
کمی فکر کردم و بعد لبخند شیطنت آمیزی زدم و رو به هری گفتم:
من اینجا میمونم تا چهار روز دیگه!!!!!
هری دستم و رها کرد و گفت:
اینجوریه؟؟
یکی از ابروهام وبالا دادم و گفتم:
اینجوریه!
هری  کمی فکر کرد و بعد رو به من گفت:
ولی اینجوری نمیـــــــــــــشه!!!
و بعد پاهام و دستام و گرفت و من و کول کرد!!و همراه پسرا به طرف در خروجی میرفتند،دخترا هم که از این عمل ناگهانی نخود،هنگ کرده بودند!
همونطور که دست و پا میزدم می گفتم:
حداقل بزار ازشون خداحافظی کنم!
.
.
.
برای بار چهارم توی تاریکی،سرم رو از روی بالش برداشتم و روی تخت نشستم و به هری گفتم:
هری اما من اینجوری خوابم نمیبره!آخه من معضبم که تو روی زمین بخوابی و من روی تختت!
هری لبخندی زد و گفت:
اما من راحتم تانیا!
لویی از رروی تخت طبقه بالایی داد زد:
زر نزن هری!تو توی عمرت به غیر از دیشب،بار دومته که روی زمین میخوابی!
بعد از این حرف لویی گفتم:
هری، پس خیال نداری روی تختت بخوابی دیگه؟
-نچ!
بعد از این حرف  هری،بالشو ملافه روی تخت و برداشتم و روی زمین زمین گذاشتم و نزدیکی هری خوابیدم!
هری با تعجب رو به من خیره شد!منم که دیگه سرم روی بالش گذاشته بودم به چشماش خیره شدم و گفتم:
اگه تو روی زمین میخوابی،منم همینجا میخوابم!
چند لحظه ای به آرومی گذشت که ناگهان جناب تامیلسون هم بالش و ملافشون و برداشتند و کنار من و هری خوابیدند و در جواب نگاه های متعجب من و هری فرمودند:
اولا خوبیت نداره شما دو تا در این وضعیت کنار هم بخوابید،دوما خو منم معضبم بودم دیه!
و آن شب هر سه تامون رو زمین کفه ی مرگمون و گذاشتیم!
پایان پارت چهل و سوم

sorryWhere stories live. Discover now