قسمت چهل و هشتم.

506 37 2
                                    

نی و توی لیوان آب میوه گذاشتم و بعد تا تهش رو بالا کشیدم!با بی حوصلگی نگاهی به اطرافم انداختم،اخییی سوفیا و لیام چقدر بهم میان!ولی خودمونیم،لیام وقتی پیش سوفیاهه خیلی هول میشه!
وقتی چشمم به لویی و النور افتاد خندم گرفت!آخه همین الانش که لویی کنار النور ایستاده رنگش پریده پس چه برسه به فردا و پس فردا که تولده النوره و قرار بهش اعتراف کنه!
اق اق این پری هم که همش اخم کرده!من نمیدونم آخه این اگر واقعا زین و دوست داره پس چرا همش زمانیکه کنارشه حالش گرفتست؟
کندلم که طبق معمول چسبیده به هری بود و ملیسا و نایل هم کنار هم نشسته بودن.حتما یکی از همین شبا دوستیشون و به همه اعلام میکنند...هیــــ صبر کنید ببینم!قرار شده که من اصلا به نایل فکر نکنم پس بهتره بحث رو عوض کنیم!
تنهایی روی یکی از میز های توی باغ نشسته بودم وتوی فکر رفته بودم،وااااقعا چه مهمونی جذابیه!اصلا کسی تنها تر از من اینجا نیست!ولی خودمونیم،باغ پدربزرگ النور خیلی قشنگه!اصلا  حداقل خوبی این سفر این بود که یکبارم که شده توی عمرمون پاریس و دیدیم و چشممون به جمال زیبای برج ایفل افتاد!
ناگهان نگاهم به آقای پیتر خورد،اون داشت با چشماش به من اشاره میکرد که برم و به زین بچسبم و از فرصت استفاده کنم!
با حرص از روی صندلیم بلند شدم و سرم و چرخوندم که ...اما،پس زین کجاست؟؟؟؟؟هی!اون همین چند دقیقه پیش با پری روی اون یکی میز نشسته بودند!
حتی خم شدم و زیر میز هارو هم نگاه کردم ولی نخیر،اثری از زین نبود!اصلا،بهتر که نیست!رو به آقای پیتر کردم و شونه هام وبالا اوردم به نشونه ی اینکه زین این دور و برا نیست پس دیگه به من ربطی نداره و اگه راست میگی خودت برو پیشش دلبری کن!
...
-دخترم،تا حالا چهارتا لیوان آب میوه ی انبه ای خوردی،میخوای ایندفعه یک آناناسی بدم؟؟؟؟
-چی؟؟آناناسی؟؟اه اه،نخیر مرسی،همون یه لیوان انبه ای بدید لطفا!
همونطور که داشتم به طرف میزم میرفتم و با خشم به توی آب میوه نگاه میکردم باخودم حرف میزدم:
اَه اَه،بیشتر مزش به آب هویج میخوره!آخه این دیگه چیه که به من داده؟؟؟؟؟
اما سرم و که بالا اوردم دیگه نفهمیدم که کجا ایستادم!!!حتما زمانیکه سرم با این آب هویجه گرم بوده سر از اینجا در اوردم!
توی تاریکی یک صداهایی شنیدم،سرم و که برگردوندم،زین و پری و دیدم!زین پری و به دیوار زده بود و داشتند حرف میزدند!
پس توی همون تاریکی ایستادم و گوش هام و تیز کردم:
زین همونطور که قطره قطره از چشماش اشک میریخت به پری میگفت:
پری میفهمی داری چی میگی؟؟؟ تو معنی حرفات و میفهمی؟؟؟آخه من تو رو دوست دارم،من عاشقتم دیووونه!!!!
اما پری بی اهمیت جواب داد:
زین!حرف من همینه که گفتم،پس کاری نکن که مجبور بشم کاری رو انجام بدم که ازش اصلا ازش خوشم نمیاد!
بعد زین رو به عقب هل داد و ازش دور شد...
تصمیم گرفتم تعقیبش کنم،تا به حال زین رو اینقدر بهم ریخته ندیده بودم!زین آروم آروم قدم برمیداشت و من هم پشت سرش میرفتم.تا اینکه به یک قسمت از باغ رسیدیم که متفاوت بود!اونجا خالی از جمعیت بود و واقعا از نظر زیبایی محشر بود!پر از گل های رنگارنگ بود و یک استخر بزرگ هم وسطش بود!
زین جلو تر رفت تا اینکه درست کنار استخر خودش و بین گل ها رها کرد،زینی که من میشناختم هیچوقت این شکلی نبود،واسه ی همین هم تحمل نداشتم که اون رو توی این وضعیت ببینم!
به نزدیکیش رفتم و درست کنارش نشستم و رو بهش گفتم:
واسه چی داری برای کسی که حتی دوست نداره گریه میکنی؟؟؟
زین تا من و دید،اشکاش و با پشت دستش پاک کرد و رو به من کرد:
اولاً،اون من و دوست داره!این و مطمئنم!دوماً،تو اصلا میدونی عشق چیه؟؟؟سوماً،به تو دختره ی دماغ گنده ی فوضول هیچ ربطی نداره!!!
بعد از روی زمین بلند شد و پشت به من کرد که صداش زدم:
زین!
برگشت،ادامه دادم:
اولاً،اون نگاهش بهت کاملا سرد بود،دوماٌ،من حاضرم شرط ببندم!
-چه شرطی؟؟؟
-میخوای بهت ثابت بشه که اون هیچ علاقه ای بهت نداره؟؟؟
-بلههه!
فکری به ذهنم رسیده بود که هم اون و از خماری در بیارم،هم از دست آقای پیتر راحت بشم!پس گفتم:
ببین،تو فقط کافیه تظاهر کنی که عاشق یه دختر شدی اگه پری برگشت به سمتت و راجب اون دختر ازت پرسید،یعنی هنوز دوست داره و حسادت کرده!اما اگر بی توجه ولت کرد یعنی اون بهت هیچ احساسی نداره!
زین کمی فکر کرد و گفت:
اصلا میدونی چیه دماغ گنده،من به پری هیچ شکی ندارم که بخوام ازش مطمئن بشم تو هم بهتره به فکر خودت باشی!
با خشم گفتم:
اگه یه بار دیگه به من بگی دماغ گنده...
-چی میشه؟؟؟؟
-...پرتت میکنم توی همین استخر!!!!!!!!
-اینطوریه؟؟؟پس بازم میگم،دماغ گنده،دماغ گنده،دمااااغ گندهههه!
به اطرافم که نگاهی انداختم تقریبا همه به این طرف باغ اومده بودن و دیگه خلوت نبود و اگه من زین و پرت میکردم توی استخر خیلی کاری پسندیـــــــــده نبود اما من تانیام دیگه!
پس با یک حرکت هلش دادم توی استخر!!!!!!!
زین هی توی استخر دست وپا میزد و میگفت:
دختره ی دیوونه من شنا کردن بلد نیستم!!!!!!!
-هه!جونه عمت!میخوای من و خر کنی؟؟؟؟
و شروع به خندیدن کردم...
چند دقیقه گذشت،دیگه همه داشتن نگاهمون میکردن!پس با اخم،دستم و به طرفش گرفتم:
بیا،دستم رو بگیر!
اما خدای شررات دستم و گرفت و من و هم کشید توی استخر و خودش از توی استخر با یک حرکت بیرون پرید!
-پسره ی بیشوهررررررر خیس شدم!من و بکش بیرون تا خفت نکردم!آخه احمق،من شنا کردن بلد نیستم!
-جووووونه عمت،من مثل تو گول نمیخورم!
دیگه چشمام چیزی رو ندید،نفس کشیدن برام خیلی سخت شده بود...
****زیـــــن:
به سرعت توی استخر پریدم و  بیرونش اوردم و روی زمین رهاش کردم،لویی هم به نزدیکی من اومده بود،درحالیکه رنگم پریده بود رو بهش گفتم:
لویی،این از حال رفته،چیکار کنیم؟؟؟
-اوممم،فکر کنم باید بهش نفس مصنوعی بدی!
داد زدم:
هی!!!یعنی چی؟؟؟؟؟
آروم تر ادامه دادم:
همه دارن نگاهمون میکنن!بعدشم،چرا خودت نمیکنی؟؟؟
-بابا اگه النور بالای سرمون نبود،وقت و طلف نمیکردم!
اق!دختره ی احمق،خو چرا نگفتی شنا کردن بلد نیستی؟؟؟
نگاهی به پری که داشت بی تفاوت به ما نگاه میکرد انداختم و بعد نفس عمیقی کشیدم و...
****تانیا:
چشمام و که باز کردم زین و جلوی چشمام دیدم که لباش و روی لبام گذاشته بود!!!!
به سرعت کنارش زدم و نشستم و شروع به سرفه کردن،کردم.هنوز توی باغ بودیم و زین و لویی و هری کنارم بودن،هری بانگرانی گفت:
تانیا،الان حالت خوبه؟؟؟
بی توجه به هری،رو به زین کردم و باخشم گفتم:
هییی من نمیخواستم اولین بوسم با تو باشه!!!!!!
-اولا،این با بوسه فرق داره !بعدشم،خانوم خانوما این بجای تشکرته؟؟؟
-میخوای تشکر کنم؟؟؟؟؟بفرما،مرسی که پرتم کردی توی آب!!!
-خیلی ببخشیدا،ولی خودت شروع کردی!
-من که بهت اخطار دادم دماغ گنده صدام نزن!
...
پایان پارت چهل و هشتم

sorryWhere stories live. Discover now