قسمت پنجاه و پنجم.

434 39 7
                                    

زود تر از زین از بالکن بیرون اومدم،تقریبا همه به جز آقای پیتر و خانوم جنر روبروم ایستاد بودن و با کنجکاوی بهم خیره شده بودند!
لیام گفت:
فهمیدی فازش چیه؟؟؟
گفتم:
منظورت چیه؟؟؟
سوفیا با کلافگی گفت:
خب بابا بگو اونجا چی بهم گفتید؟؟؟؟
النور هم اضافه کرد:
این حرفا چی بود امشب میزد؟؟؟
دیگه زین هم از بالکن بیرون اومده بود،یک نگاهی بهش انداختم و با یک لحن خاص گفتم:
خب چی میتونستیم بگیم؟؟؟توی بالکن داشتم با عشقم حرف میزدم!!!!!
بعد رو به هری کردم و گفتم:
مرسی که امشب جای زین و واسم پر کردی!!!!!!!
لویی گفت:
آخه تو و زین؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من و زین یک نگاهی به هم انداختیم و همزمان گفتیم:
چیه؟؟بهم نمیایم؟
ملیسا رو به زین گفت:
آخه آدم عاشق پیشخدمتش میشه؟؟
زین پوزخندی زد و گفت:
خب من که خیلی خوشحالم که میتونم هر روز درکنارش باشم و یک جورایی باهم زندگی کنیم،در ضمن دیگه به تانیای من نگو پیشخدمت که ناراحت میشم!!!
دیگه خودمم هم به جمع متعجبان پیوسته بودم و در حالیکه کف کرده بودم به زین خیره شده بودم!
.
.
.
طبق معمول هرشب، شام پخته بودم که کوفت کنند،اومدم ظرف های غذا رو روی میز بچینم که زین به نزدیکیم اومد و گفت:
بزار کمکت کنم عشــــــقم!
...
همه دور میز نشسته بودیم و داشتیم شام میخوردیم که لیام رو به زین گفت:
من هنوز این قضیه رو هضم نکردم!اصلا ببینم...تو ناراحت نیستی که هر شب عشقــــــــت مجبوره واسمون شام بپزه؟؟؟
زین کمی فکر کرد و گفت:
چرا ناراحت باشم درحالیکه هرشب میتونم غذاهایی که اون با دستپخت معرکش واسمون پخته رو بخورم؟؟؟
به زین خیره شده بودم و در این فکر بودم که چقدر یک خدای شررات میتونه خالی بند باشه!!!!
بعد از این پاسخ کوبنده زین،دوباره همه شروع به غذا خوردن کردند و به فکر فرو رفتند.
بعد از چند دقیقه نایل درحالیکه به میز خیره شده بود گفت:
ببینم زین،تو که عاشق تانیا هستی چرا شب ها در اتاقت و روش قفل میکنی و نمیزاری که روی تختش بخوابه؟؟؟
شرط میبندم زین  دیگه جواب این یکی سوال و نمیتونه بده!!!
همه بهش خیره شده بودیم ومنتظره جوابش بودیم،زین نگاهی به من انداخت و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
چون میترسیدم!
-از چی؟
-از اینکه یک موقع یک کاری دست خودم و این دختر بدم!!!
بعد از این حرفش نایل شروع کرد به سرفه کردن!منم همونطور به زین خیره شده بودم،یعنی ایندفعه اگه من و زین تنها بشیم ،من یک کاری دستش میدم!!!!!!!
النور گفت:
وایی خدا چقدر رومانتیک!!!!!!!فک کنم خیلی بهم بیاین!
بعد از این حرف النور،هری که تا الان هیچ حرفی نزده بود و ساکت بود،درحالیکه هنوز غذاش تموم نشده بود از روی صندلیش بلند شد و به طرف بالکن رفت.
.
.
.
به نزدیکیش رفتم و کنارش ایستادم:
چرا شامت و تموم نکردی؟؟از چی ناراحتی؟؟؟
-من نگران توام!
با تعجب گفتم:
نگران من؟؟؟
-آره میگم تو الان که پیش منی یک وقت دلت واسه زین تنگ نشه!!!
-چی میگی هری؟؟
- من میترسم نکنه یکدفعه شما دو تا که این همه همدیگرو دوست دارید الان که کنار هم نیستید از غم فراغ هم دق کنید بمیرین!
-هری حالت خوبه؟؟؟
هری نفس عمیقی کشید و گفت:
من میرم و تو رو با فکر عشق زین تنها میزارم،خوش بگذره!^_^
هری هنوز از بالکن بیرون نرفته بود،دستش و گرفتم:
هری،من خدای شررات و دوست نداشتم،ندارم و نخواهم داشت!
هری با تعجب به طرفم برگشت،ادامه دادم:
ببین،زین هم اونقدرا دیوونه نیست که عاشق یکی مثل من بشه!
-تانیا منظورت چیه؟
-منظورم اینکه من و زین فقط داریم نقش بازی میکنیم،همین!
-اما چرا...
-دلیلشم نپرس،چون اصلا دلم نمیخواد بهت دروغ بگم!
هری در حالیکه گیج شده بود،به من خیره شده بود که ناگهان خانوم جنر داد زد:
هری،هری،بیا عزیزم کارت دارم!
هری درحالیکه توی فکر بود از بالکن خارج می شد، اما قبل از رفتنش بطرفم برگشت:
من هم شک کرده بودم که آخه زین چقدر میتونه بدسلیقه باشه!!
.
.
.
زین وارد بالکن شد و کنارم ایستاد و به منظره شهر خیره شد.
-اینجا هم تنهام نمیزاری؟؟؟؟
زین نگاهی بهم انداخت و گفت:
هه،دخترا فرستادنم،گفتن تنهات نزارم و بیام کنارت!!!!!!!!
-میگم یک وقت توی حرارت این عشق آب نشیم!
-آخه تانیا ؛من موندم اینا چه جوری باور میکنن که من عاشق توی دماغ گنده شدم؟؟؟؟؟
-هی!قبلا هم بهت گفته بودم به من نگو دماغ گنده!
-چیه؟نکنه ایندفعه هم میخوای بندازیم توی استخر؟؟
-نخیر یکجوری توی گوشت میزنم که حرف زدن یادت بره!!
-اوکی،بیا شروع کنیم،من که بدم نمیاد !
اصلا این بشر از بدر تولد ،خوشش میومده رو اعصاب من راه بره!
-دماغ گنده
دماغ گنده
دماغ گندهههههههههههه!!!
دیگه جوش اورده بودم!بهش اینقدر نزدیک شدم که فاصلمون میلیمتری شد:
بزنم؟
-بزن،ببینم دماغ گنده!
یک چشم خوره ای بهش رفتم و بعد دستم و بالا اوردم اما ناگهان چهره ی زین عوض شد!!!
زین دستم و گرفت و من و به سینش چسبوند:
تانیا،از همه چیز واسم با ارزش تری!
با تعجب بهش خیره شده بودم،با چشماش به پشت سرم اشاره کرد،برگشتم کل دخترا رو دیدم که پشت پنجره ایستاده بودن و داشتند به ما نگاه میکرد!
زین بهم نزدیک تر شد و گونم و آروم بوسید...
پایان پارت پنجاه و پنجم

sorryWhere stories live. Discover now