قسمت شصتم.

587 42 5
                                    

همه دهنامون کف کرده بود!!!من که به شخصه توی عمرم این همه مدل کیک و یک جا ندیده بودم!!!!
من و زین که کنارهم بودیم سرامون و خم کردیم تا انتهای اون میز درازی که روش کیک ها رو چیده بودند و ببینیم اما انگار میزش ته نداشت!!!!
النور دستش و به کمرش زد و رو به مهمونا کرد:
من به شخصه تک تک این کیک ها رو واسه امشب سفارش دادم!!!
هنر کردی!ما رو بگو فکر کردیم همش و خودت پختی!!!!
ادامه داد:
این کیک که اینجاست و و یکی از بهترین آشپز های ایتالیایی ترتیب داده و این یکی هم...
***20 دقیقه بعد:
دیگه حوصلمون سررفته بود!!!!انگار توضیحات النور درمورد جد و آباد این کیک ها تمومی نداشت!
بلاخره لویی رو به النور کرد و گفت:
خسته نشدی؟؟؟
-واا!چراا؟؟
-این همه فک زدی!!!
بعد لویی یک لبخند شیطنت آمیز زد و یکی از کیک ها رو از روی میز برداشت و رو به النور کرد کمی مکث کرد اما بعد،شَپَلَق...!!!!
کیک و کوبوند توی صورت النور!!!!
همه با تعجب بهشون خیره شده بودیم!!
النور خامه های روی صورتش و پاک کرد و بعدش یک کیک و برداشت و این دفعه اون کوبوند توی صورت لویی..!!
من که بیشتر دلم واسه کیک لهستانی که الان روی صورت لویی بود میسوخت!!!!!
...دیگه همه شروع به کیک بازی و ناکار کردن صورت های همدیگه کرده بودند...!!!!
هری رو دیدم که یک کیک برداشت و اون ومحکم و با حرص کوبوند توی صورت زین!!!!!
زین هم یک کیک برداشت و پرتش کرد به طرف نایل!!!نایل هم در عوض یکی رو توی صورت هری کوبوند!!!
دیگه از بس خندیده بودم دل درد گرفته بودم!!!آخه این سه تا از کجا اینقدر نسبت بهم اُغده دارند؟؟؟خدا رو شکر که هیچکی نسبت به من دل پری نداره که کیکیم کنه!!!
اما متاسفانه تفکر پاکم چندان دَوومی نداشت!!!
چون خانوم ها:کندل،ملیسا و پری هرکدوم به ترتیب یک کیک و حرومم کردند!!!میشه گفت که  دیگه تقریبا آدم کیکی شده بودم!!
.
.
.
از شلوغی داخل سالن بیرون اومده بودم توی باغ ایستاده بودم و به درخت های سرسبز خیره شده بودم.
ناگهان حس کردم یکی پشت سرم ایستاده!!!
حتی برنگشتم که ببینم کیه،چون فکر میکردم هریه،حتی حدس میزدم که الان چی میخواد بگه!!
همونطور که به منظره خیره شده بودم گفتم:
هری!من که بهت گفتم،قضیه من و زین فقط یک دروغه!پس جای هیچ سوالی دیگه نیست!!!
-میدونستم اینا همش دروغه!مطمئنم بودم همش یک بازیه!!
با تعجب با سرعت سرم و برگردوندم و به نایل خیره شدم!!!
نایل لبخندی زد و گفت:
فقط...فقط اومده بودم که ببینمت،حالا که همچی رو فهمیدم خیلی آروم شدم!
نایل اومد که برگرده ولی دستش و گرفتم:
نایل!!باید یک چیزی رو بهت بگم!منم امشب اون موقع، فقط اومده بودم که تو رو ببینم و با زین قراری نداشتم!!!
نایل به طرفم برگشت  وسرش پایین انداخت:
منم باید بهت بگم من به ملیسا هیچ علاقه ای ندارم!!
با تعجب بهش خیره شده بودم،که نایل سرش و بالا اورد:
کاش..کاش تا ابد!نه،حداقل یک شب،حداقل یک بار!من جای زین یا هری بودم!!!باهات تنها میشدم،فقط من و تو!
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
میشه اون شب ،اون یک بار،امشب باشه؟؟؟؟؟
.
.
.
یکی از میز های توی رستوران  و انتخاب کردیم و روی صندلی ها نشستیم.
...هنوز قاشق اول سوپ و توی دهنم نگذاشته بودم که رو به نایل گفتم:
میگم،نگرانمون نمیشن؟؟آخه کسی که خبر نداره!
نایل لبخندی زد:
مهم نیست!فقط همین امشبه دیگه!!!
...نایل بهم خیره شده بود،گفتم:
چیه؟؟؟؟
-چرا یک دقیقه یکجوری، دقیقه بعدش یکجوره دیگه میشی؟؟چرا قابل پیشبینی نیستی؟؟
با دهن پر جواب دادم:
ببینم،من از تو درمورد خنده های مزخرفت،مدل موهات،تیپ ضایعت...چیزی میپرسم؟؟؟
نایل با تعجب چند ثانیه بهم خیره شد و بعد گفت:
..بیا از امشب فقط لذت ببریم و با این حرف ها خرابش نکنیم!!!اوکی؟
-کم و اوردی دیگه..کاملا معلومه!!
ولی در واقعیت همین صفاتش بود که اون و واسم جذاب میکرد!!!
اینقدر دوتاییمون از اینکه باهم بودیم ،ذوق زده شده بودیم که دیگه حتی یک کلمه هم حرف نزدیم!!!!
...از پله ها پایین اومدیم،رو به نایل گفتم:
درمورد اینکه کجا بودیم به بقیه چی بگیم؟؟؟
نایل گفت:
ما باهم نبودیم!!امشب و از یادمون میبریم!!!
آروم گفتم:
درسته...امشب اولین و آخرین بار بود!!نه تنها امشب ، بلکه همچی رو فراموش میکنیم،هرچیزی که بینمون بوده!
نایل آروم زیر لبش گفت:
چون سرنوشتمون از هم جداست!چون تو باید یک راه و بری و منم یک راه دیگه!چون ما باهم شدنی، نیستیم!
با تکون دادن سرم حرفش و تایید کردم!
اومدیم قدم اول و برداریم که دیدم نایل آروم دستش و از توی جیبش بیرون اورد و توی دستم گذاشت.لبخندی زدم،دستش وفشردم و سوار ماشین شدیم...
.
.
.
هری با تعجب گفت:
شما دو تا کجا بودید؟؟؟
قبل از اینکه چیزی بگم،نایل رو به همه گفت:
ما دو تا؟؟من و تانیا؟؟من از اینکه تانیا کجا بوده خبری ندارم ولی من بیرون ول میچرخیدم^__^
بعد هم دست ملیسا رو گرفت و سوار ماشین شدند. سرم و برگردوندم و بهش خیره شدم:
اون اینقدر راحت همچی روانکار میکنه؟؟؟منم میتونم مثل اون باشم؟؟
.
.
.
لیام پس از کلی درگیری با کلید ها بلاخره موفق شد در خونه رو باز کنه و همه وارد شدیم.
لیام:
اَخییییییییش!خدایا هیچ جا خونه ی خوده آدم نمیشه!!
لویی:
اینجا که تو خونه ی تو نیست:/
لیام:
خب خونه ماله تو هم نیست!
هری:
بابا بس کنید،اصلا خونه ی منه^_^
لیام،لویی:
تو دیگه خفه پلیز!!!
با کلافگی ساک ها و چمدون ها رو پرتاب کردم یک گوشه و رو بهشون گفتم:
تو رو خدا ساکت شدید،می خوام کفه مرگم و بزارم،مثل اینکه تازه رسیدیم لندن و همین الان اومدیم خونه!
زین گفت:
خب عشقم،کسی مجبورت نکرده بود که در طول پرواز مثل جغد بیدار باشی و حتی پلک هم نزنی!!!
جواب دادم:
من از ارتفاع میــــــــترسم!!همینکه حاضر شدم سوار هواپیما بشم خودش خیلیه!!!
.
.
.
آخر شب بود،دیگه تقریبا همه خوابیده بودند،در اتاق مشترک خودم و زین و باز کردم،زین با تعجب بهم نگاه کرد:
تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-خیلی ببخشید،ولی مثل اینکه یادتون رفته قول دادی اگه قبول کنم بهت کمک کنم میزاری شبا روی تختم بخوابم!!
-زرشک،یادم نبود:/
...داد زدم:
زیـــــــــــــــــــــــــــن!من از ارتفاع میترسمم!پس تورو خدا از روی تخت پایینی پاشو و بزار من بخوابم!!!!!
-نمیشه،نمیشه،نمیشه!!!دیگه بهت قول ندادم که بزارم روی این تخت بخوابی!!!!
-جونه مادرتتتتت
-نوچ
-جونه عمتتتت
-نوچ
-عشقتتتتت
-نوچ
-خدای شرارته.....!!!!!!
-چرا بقیشو خوردی؟؟؟
-مثبت هجده بود سانسورش کردم^_^
دیگه خونم جوش اومده بود!بزار بهش نشونم بدم تانیا کیه!!بله،من کوتاه نمیام!!!
نفس عمیقی کشیدم و رفتم روی تخت،کنارش خوابیدم و پشتم و کردم بهش!!!!
زین با تعجب گفت:
تانیا حالت خوبه؟؟؟؟میفهمی داری چیکار میکنی؟؟؟
-بله،الان فقط واسم مهمه که روی این تخت بخوابم،اصلا هم اهمیتی نداره تو هم کنارم رو تخت باشی!!!!
-قدیما دخترا حیا داشتن:/
-ناراحتی از روی تخت پاشو!!
-نه اتفاقا مــــــن که اصلااااااااااا مشکلی ندارم!!!!
-ببین،امشب غلط اضافی بکنی من میدونم با تو،حواست باشه!!!!
.
.
.
چشمامون و که باز کردیم با پنج جفت چشم مواجه شدیم که با تعجب بهمون خیره شده بودند!!!
من و زین با دیدن پسرا بالای تخت،مثل جت از روی تخت بلند شدیم و روبروشون ایستادیم و با لبخند پهن بهشون خیره شدیم.
لویی گفت:
زین سرعتت خیلی زیاده!یک شبه با پری بهم زدی،شب بعدش دوست دختر جدید پیدا کردی،حالا هم که...
پریدم وسط:
لویی داری اشتباه میکنی!!!!
هری گفت:
شما دیشب...؟؟؟؟؟؟؟
-هری اصلا اینطور که فکر میکنی نیست !!!ببین واستون توضیح میدیم.
من و زین داشتیم تلاش میکردیم که پسرا رو متقاعد کنیم،که ناگهان پری وارد اتاق شد!!!!!!!!!
زین با دیدن پری یکدفعه بهم نزدیک شد و من و بخودش چسبوند و رو به پسرا گفت:
چرا اتفاقا هرچی فکر کردید درست بوده و من و تانیا دیشب...
با تعجب به چشماش خیره شدم:
ARE YOU OKEY???
پری با غرور،به زین نزدیک شد:
زین،میخوام باهات حرف بزنم.
زین مشتاقانه گفت:
خب بگو!!!!
پری نگاهی به ما که تو اتاق بودیم اندخخت و رو به زین گفت:
اینجا نمیشه،بریم بیرون؟؟؟
پایان پارت شصتم

sorryWhere stories live. Discover now