قسمت شصت و چهارم.

394 33 0
                                    

داد زدم:
من و رها کنید!!من کار هایی که ازم خواستید و انجام نمیدم!محاله!!
مرد،پوزخندی زد:
انجام نمیدی؟مگه دست خودته؟
نفس عمیقی کشیدم:
من میخوام از ماموریتی که بهم دادید،استفاء بدم!حتی تمام پولی که به حسابم واریز کردید بهتون بر می گردونم،فقط من ،من نمی تونم!نمی تونم ایت کار ها رو انجام بدم!
مرد از روی صندلیش بلند شد،به نزدیکیم اومد،خنده ی بلندی کرد:
فکر کردی دست خودته؟تصور کردی بهمین راحتی میتونی جا بزنی؟حالا اگه مجبور باشی انجام بدی،چی؟
با نگرانی گفتم:
مجبور باشم؟
.
از اون ساختمون بزرگ بیرون اومده بودم،اومدم برم که یکی از پشت سرم داد زد:
تانیا!نامه ی پری رو فراموش کرده بودی!
نامه رو از دستش گرفتم،توی دستم مچاله کردم و بعد هم زیر پام لهش کردم:
قربان،من دیگه به این نامه نیازی ندارم!
لبخندی زد:
خوشم اومد.
.
در خونه باز شد،حتما پسرا بودن!!
جلوتر از همه،زین وارد خونه شدن و روی یکی از مبل ها نشست بعدشم بقیه پسرا اومدند و پشت سرشون هم آقای پیتر وارد شد!
آقای پیتر اومد و در نزدیکی زین ایستاد:
پسر تو امروز چت بود؟اگه اینطوری بخوای رفتار کنی طرفدار ها رو دلسرد میکنی!
کمی مکث کرد و ادامه داد:
نکنه،نکنه همش بخاطر اون دختره پریه؟آخه کی میخوای بفهمی؟؟کی میخوای بیدار شی؟اون بهت علاقه ای نداره پس از فکرش بیرون بیا!
آقای پیتر  داشت همینطور به زین قر میزد که یکدفعه نایل پرید وسط:
آقای پیتر،شما تا حالا عاشق نشدید،مگه نه؟؟
آقای پیتر با تعجب گفت:
چی؟
نایل ادامه داد:
اگر عاشق شده بودید،این حرف ها رو به زین نمی زدید و درکش میکردید!
بعد از چند لحظه همونطور که به من نگاه می کرو رو به آقای پیتر گفت:
حتی اگه یک عاشق اطمینان پیدا کنه که عشقش بهش اهمیتی نمیده نمیتونه بی خیالش بشه!ین حرف و فقط یک عاشق درک میکنه!
زین با کلافگی از روی مبل بلند شد اومد به اتاقش بره اما قبلش یک نگاهی به نایل کرد و با بغض گفت:
مرسی،مرسی که درکم میکنی!
بعد از رفتن زین،لویی با تعجب رو به نایل گفت:
تو مگه عاشقی که زین و درک میکنی؟😕ببینم کی تو عاشق ملیسا شدی،هااا؟
پریدم وسط:
توی دنیا دختر های دیگه ایم هست که نایل بتونه عاشقش بشه!!
بعد از این حرفم همه برگشتند و با تعجب بهم نگاه کردند،اون لحظه کاملا متوجه شدم که گند زدم!
...هری نگاهی به اتاق زین انداخت و رو به آقای پیتر گفت:
زین برای فراموشی پری،نیاز به زمان داره!بهتره بزارید مدتی پیش خانوادش پاشه!
آقای پیتر گفت:
فکر خوبیه!
.
آقای پیتر دیگه داشت میرفت،توس پله ها گیرش اوردم:
آقای پیتر صبر کنید!
-چیه؟
-شما...شما فقط میخواین که زین عاشق من بشه،درسته؟من اینکار و واستون میکنم،من اینقدر بهش میچسبم تا عاشقم بشه ولی ازم نخواین که تو این موقعیت تنهاش بزارم!
-ولی اونجوری برای خودت بهتره،شاید اگه توی این وضعیت زین که اوضاعش خیلی روبراه نیست اگه بهش بچسبی یک چیزی بهت بگه که دلت بشکنه!
-برام اصلا مهم نیست
-مطمئنی؟
-...بله
-پس؛واسه دو روز دیگه آماده شو چون اگه قرار باشه با چسبیدن بهش عاشقش کنی،باید همراهش به خونه ی خانوادش بری!
-😱😱😲😲😲
پایان پارت شصت و چهارم

sorryWhere stories live. Discover now