قسمت هفتاد و يكم.

439 36 5
                                    

در خونه رو باز کردم و وارد شدم،همه با تعجب و نگرانی به من که لیچ آب شده بودم نگاه میکردند؛النور به نزدیکیم اومد:
دختر تا این موقع کجا بودی؟؟
وقتی به چشمای نگرانش نگاه میکردم از خودن بدم میومد!بدون کلمه ای حرف ،به اتاقم رفتم و در و محکم بستم.
النور جلوم زانو زد و سرم رو از روی زانوهام بلند کرد:
چت شده تانیا؟؟
به چشماش خیره شدم:
میتونم یک سوال ازت بپرسم؟
-آره بپرس!
-فرض کن محبور بودی که یک کار و از بین این دو گزینه انجام بدی،یک گزینه این بود که باید کاری میکردی که در نتیجش دوستای خیلی نزدیکت صدمه خیلی بزرگی میدیدن که جبران نشدنی بود!یک گزینه هم این بود که کاری کنی که در نتیجش خودت صدمه میدیدی اما با گذر زمان میتونست جبران بشه؛اون موقع تو چیکار میکردی؟؟
النور کمی فک کرد و گفت:
مطمئنا گزینه دو رو انتخاب میکردم چون گفتی یک روزی جبران میشد!
لبخند کمرنگی زدم:
اینجوری ناراحت نمیشدی؟
-نه،هیچوقت!!
با این حرفش کمی از عذاب وجدانی که داشتم از بین رفت چون فهمیدم که اگر النورم جای من بود همینکار و میکرد!
خمیازه بلندی کشیدم،النور لبخند مهربونی زد:
مثله اینکه خیلی خسته ای!بهتره بخوابی و یکم استراحت کنی!
.
.
.
چشمام و باز کردم و از روی تخت بلند شدم.
-صبح بخیر!
تریشیا خانوم رو بهم کرد:
صبح بخیر!راستش و بگو،دیشب کجا بودی این آقا پسر ما خیلی نگرانت شده بود!
بلافاصله روم رو به طرف زین چرخوندم و داد زدم:
تو نگران من شده بودی؟؟؟؟؟😱
زین که انگار شوکه شده بود گفت:
اهههه...مامان!! کی گفته من نگران این شده بودم؟؟
این رو گفت و بعد از روی مبل بلند شد،روی مبل نشستم و با یک لبخند شیطنت آمیز گفتم:
این به درخت میگن!😆
بعد از چند لحظه ناگهان هری از توی اتاقش بیرون اومد رو بهش گفتم:
صبح بخیر آقای استایلز!!
هری بلافاصله کنارم نشست:
بگو دیشب کجا رفته بودی؟؟
خندیدم:
نکنه تو هم نگران شده بودی؟
هری بلافاصله گفت:
آره .نگرانت شده بودم!!!
با تعجب بهش خیره شدم،ادامه داد:
حالا بگو،بگو کجا بودی؟؟
-هه،چیزه ...فقط یک هوا خوری ساده بود،همین!!
هری با جدیت بهم خیره شد:
از این به بعد هر جاکه میخوای بری قبلش باید به من بگی !در ضمن،نبینم دیگه تلفنم و رد بدی و جواب ندی!
همه به ما دو تا خیره شده بودند؛نمیدونم چرا سرخ شده بودم!!!!!!!!
.
.
.
روی یکی از صندلی ها نشسته بودم،هنوز داشتم به کاری که قرار بودم بکنم فکر میکردم.یکدفعه چشمم به نایل افتاد؛خیلی عجیب بود!!حرف زدن با نایل طوری نبود بود که بتونه بهم کمک کنه ولی همیشه وقتی دلم میگرفت دوست داشتم تمام وقتم و باهاش باشم و اون کنارم باشه!!
توی این فکر ها بودم که نایل از جاش بلند شد و به سمت در رفت،بلافاصله من هم بلند شدم:
کجا میری؟
نایل با تعجب به طرفم برگشت:
هه...فقط میخوام هوا بخورم!
.
.
.
یکدفعه جلو رفتم و کنار نایل روی نیمکت پارک نشستم:
تانیا تو اینجا چیکار می کنی؟؟
لبخندی زدم:
فقط یک نیروی در درونم میگفت باید پیش تو باشم!!
نایل روش و ازم برگردوند و به زمین خیره شد،بعد از چند دقیقه رو کرد بهم:
تانیا از این به بعد هر وقت خواستی بیرون بری بگو،بگو کی میای،بگو کجا میری؛ازت خواهش میکنم!!
همونطور که با تعجب بهش نگاه میکردم،گفتم:
بهت بگم؟؟؟؟
نایل کمی مکث کرد و گفت:
نه...چیزه...یعنی به هری بگو!!!آخه میدونی که اون نگرانت میشه!!😓
.
.
.
بلاخره به خونه ی خودمون برگشته بودیم.زین واقعا خونواده ی عالیی داشت!بر عکس خود شرورش!!
رو به زین گفتم:
دیگه باید به توافق برسیم که هرکدوممون روی کدوم تخت بخوابیم آخه نمیشه که هرشب کنار هم بخوابیم!
-خب اینکه سوال نداره،تو روی تخت بالایی میخوابی منم روی تخت پایینی!!😏
-زین واااقعا خیلی لطف میکنی😒
-نه بابا خوبی از خودتونه!😎
.
.
.
صبح که چشمام و باز کردم،بلافاصله با آقای پیتر تماس گرفتم:
امروزه قراره عملیات و انجام بدیم دیگه؟؟؟
-درسته،تا چند دقیقه لویی میره بیرون،تو هم باید تعقیبش کنی،بعدش بهت میگم باید چیکار کنی.
-چشم قربان
گوشی و قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم:
من اینکار و میکنم ؛چون به نفع همست!
پایان پارت هفتاد و یکم💟💞

sorryWhere stories live. Discover now