قسمت هفتاد و هفتم.

457 40 3
                                    

ناگهان فکری به ذهنم رسید!بلافاصله گوشیم و از کیفم بیرون اوردم و شروع به ظبط کردن صداشون کردم:
پیتر،امروز باید کار لیام و سوفیا و تموم کنیم،خودتم که خوب میدونی آخه ما قول دادیم و میدونی اگه نقش عملی نشد و بهم نزدن باید چیکار کنیم؟!
-اما اون کار یکم بیرحمیه!
-ولی ما هم مجبوریم!
ناگهان در باز شد!!بلافاصله گوشیم و پشتم قایم کردم،بهم با تعجب نگاه کرد:
تو،تو اینجا چیکار میکردی؟؟؟؟
سرم و پایین انداختم و جوابی ندادم،بعد از چند لحظه پوزخندی زد و گفت:
مهم نیست،دیگه تو از خودمونی!مگه نه؟؟
روش و برگردوند تا بره که داد زدم:
اینکار ها واسه چیه؟؟؟برای چی اینکار ها رو میکنید؟؟؟آخه بهتون چی میرسه اگه اونا بهم بزنن؟؟
به طرفم برگشت:
میدونی،بعضی اوقات اگه پسرا با بعضیا باشن واسه ما سود داره!منظورم و میفمی؟؟
خوب فهمیده بودم که چی میگه:
یعنی..یعنی میگین بعضیا بهتون پول میدن تا شما هم بهشون کمک کنید اونا به پسرا برسن؟؟مثلا ،ملیسا هم...؟؟
-خیلی خوب،بسه دیگه!همه چی رو که نباید به زبون بیاری!!
.
.
.
گوشیم از کیفم بیرون اوردم و اون فایل صوتی که ظبط کرده بودم و پلی کردم:
وای خدا این عالیه!!تانیا تو مهشری همه چی ای نتو ظبط شده!!من واقعا به خودم افتخار میکنم!!
...سی دی که اون فایل صدا رو روش ریخته بودم توی جعبه،کنار اون عکس هاییی که قبلا گرفته بودم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم:
من موفق میشم،مطمئنم!!
از اتاقم بیرون اومدم،با تعجب به سوفیا که روی صندلی نشسته بود نگاه کردم:
هی،تو اینجا چیکار میکنی؟؟
سوفیا لبخندی زد:
راستش درست نمیدونم،آقای پیتر به من و لیام گفت که توی کافه منتظرمونه!!
نگاهم و ازش گرفتم و به زمین خیره شدم،حتما این یک ربطی به حرفای امروز آقای پیتر و اون مرد داره!!!
.
.
.
گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد:
اییی خداا!آقای پیتره!!مثل اینکه نمی خواد یک دقیقه ولمون کنه!!!
-الو؟آقای پیتر؟
-تانیا،از سوفیا و لیام چه خبر؟
-خب..اونا رفتن بیرون و گفتن که شما باهاشون کار دارید!
-خوبه،
اومدم گوشی رو قطع کنم که:
یه چیزه دیگه!تانیا ازت میخوام یک نامه ی عاشقانه معرکه برای نایل بنویسی!!!
-نامه عاشقانه؟؟؟
-درسته!فقط توی اون اسمی از خودت نیار.خب دیگه فعلا بای!
گوشی رو قطع کردم:
منظورش از اینکار چیه؟نامه عاشقانه برای نایل؟؟
.
.
.
کمی فکر کردم و شروع به نوشتن کردم:
شاید یک جادوی نامرئی باشه که توی چشمات مخفیه!هر دفعه که سعی میکنم فراموشت کنم و دیگه اسمی ازت نیارم،با دین چشمات دوباره همچی از یادم میره!!تنها کسی هستی که متفاوتی،متفاوت تر از همه!تنها کسی که باعث میشه دلم بلرزه!
...الو؟آقای پیتر!من نامه رو نوشتم!
-آفرین!حالا زیر اون نامه بنویس از طرف ملیسا و اون نامه رو روی میز نایل بزار!
-چی؟؟؟؟؟ولی...
-تانیا به حرفام گوش کن و کاری که میگم و انجام بده...
و گوشی رو قطع کرد.
هنوز درست نفهمیده بودم!نامه ای که من نوشتم ...نوشته هایی که حرفای دل منه ...نایل باید اون ها رو از زبون ملیسا بخونه؟؟؟؟
.
.
.
اشک های روی گونم و پاک کردم،نفس عمیقی کشیدم و به منظره ی شهر خیره شدم:
من اینکار و انجام میدم،بخاطر هدفم!هدفی که بخاطرش حاظر شدم دل زین و لویی رو بشکنم!!
.
.
.
در اتاق نایل و باز کردم،نامه رو روی میزش گذاشتم. اومدم برگردم که ناگهان:
اینجا چیکار میکنی؟؟اون نامه دیگه چیه؟؟
به طرفش برگشتم:
این نامه...این و ...
نفس عمیقی کشیدم:
اون نامه رو ملیسا نوشته!
-ملیسا؟؟؟
-آااره!امروز ملیسا رو دیدم و بهم گفت این نامه رو به دستت برسونم!
نایل نامه رو از روی میز برداشت و به صورتم خیره شد:
پس،مرسی...
.
.
.
روی مبل نشسته بودم،صدای زنگ در بلند شد:
من جواب میدم!!
در و که باز کردم خشکم زد!!
ملیسا لبخند پهنی زد:
سلام تانیا خانوم!!
بعد هم اخمی کرد و من و کنار زد و وارد خونه شد، به کنار اتاق نایل رفت و در زد:
اوه،سلام نایل!!بریم بیرون؟؟؟
نایل به ملیسا نگاهی انداخت و با کمی مکث گفت:
اون..نامه رو خودت نوشته بودی؟؟
-نامه...آها!اون نامه!!!آره،خودم نوشته بودم!چطور؟؟خوشت اومد؟
به ملیسا خیره شده بودم،باورم نمیشد بتونه اینقدر خوب دروغ بگه!!
نایل دست ملیسا رو گرفت و لبخندی زد:
آره،بریم بیرون!!
به زمین خیره شده بودم،نایل درحالیکه دستای ملیسا رو گرفته بود،درست از جلوم رد شد و از خونه بیرون رفتند...
.
.
.
توی بالکن ایستاده بودم،هرچی سعی میکردم نمیتونستم خودم و آروم کنم!واسم قابل هضم نبود که نایل تصور کنه اون حرفا ،حرفای ملیساست!!
روم و که برگردوندم تا از بالکن بیرون برم هری رو روبروی خودم دیدم:
تانیا حالت خوبه؟
اصلا اعصاب نداشتم!اخم کردم و درحالیکه از کنارش رد میشدم،گفتم:
هری متاسفم ولی الان اصلا حوصله ی...
هنوز حرفم تموم نشده بود که ناگهان هری دستم و گرفت و من و توی بغل خودش کشید!!!!!!!!
توی بغل هری  بودم و خیلی شوکه شده بودم!قلبم تند تند میزد و میتونستم حس کنم که هریم همین حس و داره!!نفس عمیقی کشید:
اینجور موقع ها آدم به یک بغل احتیاج داره!
ناگهان زین از دستشویی بیرون اومد و با دیدن من و هری توی بغل هم خشکش زد!!!
همینطور که توی بغل هری بودم به زین نگاه میکردم،اون به من و هری با حرص نگاهی انداخت و پوزخندی زد و به اتاقش رفت و درم محکم بهم کوبوند!!
پایان پارت هفتاد و هفتم

sorryWhere stories live. Discover now