قسمت هشتاد و دوم.

449 38 1
                                    

پارت هشتاد و دوم:
به سختی چشمام و باز کردم،نور آفتاب از پنجره به اتاق میتابید و فضا رو روشن میکرد.
نگاهی به اطراف انداختم،هیچکس دور و بر نبود،ملافه ی روم و کنار زدم و از تخت پایین اومدم.
سرم واقعا درد میکرد پس به دیوار نزدیک تکیه زدم و چند لحظه چشمام و بستم...
خونه ی واقعا بزرگی بود،بیشتر شبیه به یک کاخ بود!
کم کم داشتم میترسیدم!!یعنی من تنها بودم؟اومدم از پله ها پایین برم که ناگهان دو مرد و پایین دیدم که دارن صحبت میکنند:
آقای دکتر منظورتون چیه؟؟
-خب آقای پیتر،من پرونده پزشکی اون دختر و خوندم اونجوری که فهمیدم،اون توی بچگیش یک تصادف داشته که باعث آسیب به قسمتی از مغزش شده که منجر به فراموشیش هم شده...
-خب،این ها چه ربطی به الانش داره؟
-پس،باتوجه به گلوله ای که به سرش خورده و آسیب قبلیه مغزش،احتمالش زیاده که وقتی بهوش بیاد همچی رو فراموش کرده باشه!!!
با وحشت عقب،عقب رفتم تا به به دیوار تکیه زدم،یعنی منظور اون من بودم؟من فراموشی گرفتم؟؟اصلا ببینم،من کیم؟؟

.
به منظره زیبای شهر نگاه میکردم،واقعا از این زاویه شهر خیلی قشنگیه،یک لحظه دلم گرفت،من خیلی بدبختم که حتی اسم شهری رو که توشم و نمیدونم!!!
آقایی که ظاهرا اسمش پیتر بود،فنجون قهوه رو برداشت و به طرفم گرفت:
بیا،بخور!!
لبخندی زد و ادامه داد:
یادت میاد؟؟تو دو ماه توی کما بودی!!الان حالت خوبه؟؟
چند لحظه با تعجب بهش خیره شدم و به حرفاش فکر کردم اما بعدش بدون معطلی گفتم:
من کیم؟؟اسم من چیه؟؟چرا ...توی کما بودم؟؟مادر پدرم کجان؟چرا به دیدنم نمیان؟؟ما...الان کجاییم؟؟
ناگهان لبخند روی صورت آقای پیتر محو شد،فنجون قهوش و روی میز چوبی گذاشت از روی صندلیش بلند شد،به نزدیک نرده ها رفت و از اونجا به منظره شهر خیره شد،بعد از چند لحظه گفت:
اینجا خونه توهه!!
با تعجب گفتم:
خونه ی من؟؟؟
-آره،تو در گذشته برای من کار میکردی و تونستی از پولش برای خودت همچین جایی رو دست و پا کنی،تو یه دختر پولدار هستی!!
کمی فکر کردم،اما بعد دوباره پرسیدم:
جواب بقیه سوال هام و ندادی!!
-تو...مادر و پدرت و در بچگی از دست دادی و هیچکس دیگه ای رو هم نداری،متاسفم اما جواب بقیه سوالات رو هم نمیتونم بدم!!
بعد از این حرفش خیلی زود اشکام صورتم و پر کردند،مادر و پدرم مردن؟؟؟
به چشمام خیره شد:
تو گذشته ی خوبی نداشتی،توی اون هیچ نقطه روشنی نداشتی که الان بخوای دنبالش باشی!!
با گیجی بهش نگاه میکردم،ادامه داد:
من اگه جای تو بودم،دیگه به گذشتم فکر نمیکردم و سعی میکردم آیندم و بسازم،چون اینجوری خوش بخت تر میشدم!
اومد از کنارم رد شه،اما ناگهان برگشت:
راستی!اسمتم ساراست!سارا توییست!
-سارا توییست؟؟یعنی اسمم ساراست؟
.
روی تختم نشسته بودم،موهام آشفته روی شونه هام ریخته بود،این سوال ها توی ذهنم رژه میرفت:
گذشته ی من  چیه؟؟توش چیه که آقای پیتر نمیخواهد من  اون و بدونم؟!!
ناگهان خانوم کرن با یک سینی پر از غذا به اتاقم اومد:
دختر تو دو روزه که لب به غذا نزدی!!بیا یه چیزی بخور تا از گشنگی نمردی😐😐

سرم و روی زانوهام گذاشتم و داد زدم:
نمیخورم!
-ببینم تو با خودت چه مشکلی داری ؟؟چرا خودت و شکنجه میدی؟؟
-من هیچی از خودم نمیدونم و اون لعنتیم میگه نباید هیچی بدونم حالا انتظار داری توی چه حالی باشم؟
.
با خوشحالی از پله ها پایین اومدم:
آقای پیتررر!اومدید چی رو بهم بگید؟؟
-هیچی،فقط اومدم از حالت باخبر بشم!!
یکدفعه لبخندم تبدیل به یک اخم تلخ شد،با ناراحتی از کنارش گذشتم و از خونه بیرون رفتم،صدای خانوم کرن و میشنیدم که داد میزد:
دختر این موقع شب کجا داری میری آخه؟؟
.
اینقدر پیاده و بدون هدف توی خیابون ها قدم زدم تا اینکه به یک کافه رسیدم...
جام اول و با یک نفس بالا کشیدم با لحن خاصی گفتم:
بعدییی!
...دختر!دیگه داری زیادروی میکنی!
داد زدم:
نهههه!!هنوزم میخوام!هر چیم بنوشم برام بس نیست!
گریم شدت گرفت:
مادر و پدرم مردن...من هیچی ازشون نمیدونم...
داد زدم:
من هیچی از خودم نمیدونم!
.
بالاخره از جام بلند شدم و داشتم ،از کافه بیرون میرفتم که ناگهان یکی داد زد:
هی!!تویی که داری میری!!پولت و ندادی!
اینقدر حالم خراب بود که همچی رو تار میدیدم،دست توی جیبم کردم و یک مشت پول و روی زمین پرت کردم و دوباره به سمت در خروجی رفتم...
.
دختر گلایه وار رو بهم کرد:
هی حواست هست؟پام و له کردی!!جلوی پات و نگاه کننن!
سرم و یکدفعه بالا اوردم و به چشماش خیره شدم و دیوونه وار اشک میریختم در حالیکه بلند میخندیدم!ایندفعه آروم تر پرسید:
ببینم،تو اوکی هستی؟
سرم گیج رفت،یکدفعه تعادلم و از دست دادم....
.
چشمام و که باز کردم خانوم کرن و بالای سرم دیدم:
هی!بالاخره به هوش اومدی!
از جام بلند شدم و هاج و واج به اطرافم نگاه کردم:
من اینجا چیکار میکنم؟
خانوم کرن لبخندی زد و به دختری که کمی اون ورتر نشسته بود اشاره کرد:
این دختر لطف کرد و تو رو به خونه برگردوند!بهتره ازش تشکر کنی!
بعد از این حرف خانوم کرن،دختره به طرفم چرخید و لبخند پهنی زد:
نیاز به تشکر نیست😊
پوزخندی زدم و بی توجه،از روی تخت بلند شدم:
من دیگه هیچی برام مهم نیست...
...توی بالکن ایستاده بودم،که یکدفعه اون به کنارم اومد:
هی تو سارا!
به طرفش چرخیدم،به چشمام خیره شد و یکدفعه سیلی محکمی به صورتم زد:
این حقت بود!!تو خیلی بی ادبی!! حتی ازم تشکرم نکردی!
دوباره یک سیلی به صورتم زد:
خیلیم خل هستی!داستانت و از خانوم کرن شنیدم،تو خیلی خری!آخه پول که داری،مادر و پدریم که نیست همش سرت قر بزنه،حالا مشکلت چیه؟؟
با تعجب بهش خیره شده بودم،یکدفعه اخمش به لبخند تبدیل شد:
راستی!!اسم من لورنه!امیدوارم برای هم دوستای خوبی بشیم ،سارا😊
با  تعجب بهش خیره شده بودم:
لورن تو اوکیی؟؟
سرش و تکون داد:
آره من کلا مدلم اینجوریه،کم کم بهم عادت میکنی!!راستی سارا!برای شروع یک زندگی جدید آماده ای؟؟
.
عرررررر...پارت بعدی اولیور میاد😲
بعدشم که نایلر ...😢
فف داره به جاهای باحالش میرسه😃✌💜

sorryWhere stories live. Discover now