قسمت هشتاد و هشتم.

343 33 0
                                    


جلو تر رفتم و بهشون نزدیک شدم دیگه کاملا فراموش کرده بودم که چند لحظه پیش میخواستم یه چیزایی رو به نایل بگم،تو اون لحظه تنها چیزی که برام اهمیت داشت الیور بود که حالا توی بغل یک دختر میدیدمش!!!
چند لحظه بود که به الیور و اون دختره خیره شده بودم؛هنوز چهره اون دختری که توی بغلش بود و ندیده بودم چون پشتش بهم بود،یکدفعه یک صدایی شبیه گریه از دهنم خارج شد و همین باعث شد که الیور چشمش به من بیوفته !
دستم و جلوی دهنم گرفته بودم و واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم یا چی بهش بگم تا اینکه اون دختر روش به طرفم چرخوند و حالا من چی میدیدم؟؟؟اون دختری که تا چند لحظه پیش توی بغل تنها عشقم بود لورن،بهترین و نزدیکترین دوستم بود؟؟؟
به هردوتاشون نگاه کردم:
اینجا...یکیتون بگه چه خبره؟!
الیور بریده بریده گفت:
من ...لورن...خب،ببین سارا...
یکدفعه لورن که حالا چشمای سرخش توجهم و جلب کرده بود پرید وسط:
سارا، الیور پسر عمومه!!
با این حرفش احساس کردم قلبم افتاد!باورم نمیشد!دوباره با گیجی به هردوتاشون نگاه کردم،نمیدونستم..واقعا نمیدونستم توی این لحظه باید به عنوان یک عاشق عصبانی باشم یا به عنوان یه دوست برای دوستم متاسف باشم؟؟
وقتی چشمم به دستاشون که توی هم قلف شده بود افتاد،همه افکارم از ذهنم پرید و با خشم به سمتشون رفتم،دست الیور و کشیدم و همینطور که از لورن دورش میکردم میگفتم:
لورن...من نمیدونم الان باید چی بگم،اما حداقل میتونم بهت این و بگم..الان مهم اینکه من و الیور عاشق همیم!
یکدفعه الیور بعد از حرفم ایستاد،مثل سنگ شده بود و دیگه نمیتونستم با قدرتم اون و بکشم و ااز لورن دورش کنم!
الیور به زمین زل زده بود و این کلمات با لحن خیلی خاصی از دهنش بیرون میومد:
سارا،متاسفم!ولی من از حالا ترجیح میدم با لورن باشم!!
الیور این حرف ها رو میزد در حالیکه دستش و از دستم کشید!
اون دستش و بالا گرفت،حلقه ای که منم مشابهش و داشتم از انگشتش در اورد و کف دستم گذاشت:
فکر کنم باید این و دور بریزیم!
و بعد به حلقه توی دستم اشاره کرد:
تو هم دیگه به اون نیاز نداری!!
وقتی حرفاش و تموم کرد،درست بعد از اینکه با اون کلماتش قلبم و هزار تیکه کرد،بعدش،برگشت و به سمت لورن رفت!باورم نمیشد..این پسر همونی بود که تا چند وقت پیش محال بود یک لحظه تنهام بزاره!
.
سرم دیوونه وار درد میکرد،اشکام صورتم و کاملا خیس کرده بورند توی پیاده رو قدم میزدم.همیشه همینطور بود،تهش که شکست میخوردم جام توی اون کافه همیشگی بود!
همونطور که به سمت کافه میرفتم برگشتم و به پشت سرم نگاهی انداختم،ببینم یکدفعه نایل کجا غیبش زد؟تا جایی که یادم میاد روبروش بودم و میخواستم باهاش حرف بزنم درست قبل از اون لحظه ی لعنتی!
.
جلوی در شیشه ای کافه ایستاده بودم و به عکس محوی که از خودم توی شیشه افتاده بود خیره شده بودم،تصویر دختر احمقی که بازیچه سرنوشت مزخرفش بود!
اومدم قدم اولم و بردارم و وارد کافه بشم که احساس کردم یکی دستم و از پشت سر گرفت،سرم و که برگردوندم،نایل ، همون پسری که یجورایی هم میشناختمش و هم برام خیلی مرموز بود و روبروی خودم دیدم،به چشمام خیره شد و با لحنی که پر از ترحم بود گفت:
ازت خواهش میکنم،به اون کافه نرو!اونجا اصلا جای مناسبی برای دختری مثل تو نیست
دستم و از دستش کشیدم و تقریبا داد زدم:
من نیاز به دلسوزیت ندارم!
-این یک دلسوزی نیست
-مگه ندیدی اون با من چیکار...اصلا..تو یهو کجا غیبت زد؟
-من تموم این مدت پشت سرت بودم!
-هه!شاید الان حالم خراب باشه ولی دیگه احمق نشدم
-سارا باور کن..من فقط..احساس کردم شاید دوست نداشته باشی من خورد شدنت و ببینم
زمزمه کردم:
ولی تو دیدی!
یکدفعه بغضم ترکید،نمیدونم چرا،اما داشتم سرش داد میزدم:
تو هیچ وقت نمیفهمی،درک نمیکنی!!من یک شبه بهترین دوستم و تنها عشقم و از دست دادم حالا چطور انتظار داری سر از اینجا درنیارم؟؟
آروم تر ادامه دادم:
الیور..اون لعنتی تنها کسی بود که بعد از فراموشیم پیشش خوشحال بودم
من چم شده؟من الان داشتم با اون پسره نایل درد و دل میکردم؟این دیگه واقعا مسخرست
سرم و از طرفش برگردوندم و اومدم وارد کافه بشم که دوباره دستم و گرفت و این جملش و با لحن خیلی خاصی گفت:
تو الان چی گفتی؟
به طرفش برگشتم و با تعجب پرسیدم:
چی گفتم؟!
به زمین خیره شده بود،کلماتشو جوری میگفت انگار همین چند لحظه پیش یه سطل آب  یخ روش ریخته باشن:
جمله آخرت و تکرار کن
-جمله آخرم؟
یا من خیلی خنگ شدم یا اون واقعا نا مفهوم حرف میزنه!!
سرش و بالا گرفت و برای اولین بار توی چشمام زل زد:
تو گفتی بعد از فراموشیت؟؟؟تو..همچی رو فراموش کرده بودی؟
یکم ترسیده بودم، اون چشماش واقعا رنگ خون شده بود!
پايان پاتر هشتاد و هشتم

sorryWhere stories live. Discover now