قسمت نود و دو.

394 35 4
                                    

هری لبخند قشنگی زد که آدم و مجذوب خودش میکرد و بهم خیره شد،زین بهم نزدیک شد و با حیرت گفت:
تو...تانیایی؟آره؟خودتی مگه نه؟؟دستم و از توی دست هری کشیدم و تقریبا داد زدم درحالیکه اشکام از چشمام میریختن:
آره،خودمم!!حالا که چی؟؟مثلا میخواین بگید این خیلی براتون مهمه؟؟چرا شماهم مثل اون نایل،فراموشم نمیکنید؟؟
زین به چشمام زل زد:
تانیا..داری چی میگی؟؟بهش خیره شدم:
زین،من فقط دارم میگم مثل من توی زندگیتون زیاده!خیلی زیاد!و من اونقدر مهم نیستم که لازم باشه اینقدر بهم توجه کنید!اولین روزی که من و دیدین یادتونه؟حرفاتون و یادتون میاد؟زین...تو خودت..تو گفتی من یک اضافیم!حالا چرا نظرت عوض شده؟؟هری زمزمه کرد:
اما الان همه چی عوض شده!
داد زدم:
دقیقا..!همچی بد تر و پیچیده تر شده!به خودتون اه کنید!بببینم چرا الان توی چشماتون اشک جمع شده؟آره؟چرا من باید باعث ضعفتون بشم؟این بده!پس من میرم و شما هم به نفعتونه فکر کنید تانیا مرده!
روم و ازشون برگردوندم تا برم اما زین دستم و گرفت:
تانیا...خواهش میکنم..من..من..
دستم و کشیدم:
نه زین!نه!!من و فراموش کن،خواهش میکنم!دستم و از دستش کشیدم و شروع به دویدن کردم!!
.
ببخشید یک آبمیوه لطفا!
فروشنده که مردی بود بهم نگاهی کرد و لبخندی زد:
حتما دخترم!!
روم و برگردوندم که برم که یکدفعه صدایی باعث شد برگردم:
هی تو!!همونی نیستی که امروز زین بهت گفت ازش محاصبه کنی و تو دررفتی؟؟
روم و که برگردوندم دو تا دختر و دیدم،اونا جزو خبرنگار های امروز صبح بودن!
-هی وسی این و ول کن!دیدی زین امروز با اون کاپشن چرمش چقدر جذاب شده بود؟؟
-آره اون واقعا با لباس های چرم میتونه مثل یک سلاح کشنده واسه ما دخترا عمل کنه!
با تعجب به حرفاشون گوش میدادم و همزمان نی لیوان آب میوم رو هم توی دهنم گذاشته بودم؛انگار داشتم فیلم سینمایی میدم!!
-اوووه هری هم واقعا خواستنی شده بود،اون پسر واقعا بامزس!
نمیدونم چرا یکدفهه دلم اینقدر براشون تنگ شد!من بعد از چند ماه دوری ازشون امروز اینجوری باهاشون حرف زدم و کاملا یادمه چشمای هردوتاشون سرخ شده بود!
.
تقریبا نزدیک غروب بود و من بلاخره به خونه ای که با پسرا زندگی میکردم رسیده بودم،فقط میخواستم برای آخرین بار،از دور تماشاشون کنم!
اومدم نزریک در خونه بشم که ناگهان متوجه پسرا شدم که با چند نفر دیگه روبروی در خونه ایستاده بودن،پس پشت دیوار قایم شدم و بهشون نگاه کردم،یک دختر دیگه از ماشین مشکی پیاده شد،اوه خدای من اون جی جی بود!!کندل دستش و گرفت و اون و به نزدیکی زین برد،صداهاشون و میشنیدم:
زین این جی جیه!!میخوام اون و باهات آشنا کنم!!
-اما کندل من یک دوست دختر دارم!
ملیسا رو به زین کرد:
اوه نکنه اون دختره تانیا رو میگی که به کانادا رفت و دیگه ازش خبری نشد؟؟اون ولت کرد و رفت و تو هنوز به فکرشی!!این واقعا مسخرس
-اممم بهتر نیست وارد خونه بشیم؟
بعد از این حرف لیام ،همه به خونه رفتن
نفس عمیقی کشیدم و اومدم برگردم،من همینکه به اینجا اومدم خودش خیلی اشتباه بود
-تانیا تو اینجا چیکار میکنی؟؟
روم و برگردوندم:
اوه هری،تو از کجا متوجه شدی که من...
-اول جواب من و بده تانیا!
هری به دیوار تکیه زده بود ،من چطور اون و ندیده بودم؟؟هری یکدفعه به طرفم اومد،اون لحظه تنها حرفی که به زبونم اومد این بود:

-چرا...چرا بهشون نگفتید تانیا مرده؟
نفس عمیقی کشید:
خب..میدونی که یکدفعه اتفاقات بد روی سرمون خراب شد،درست بعد از بهم زدن زین و پری!ما دیگه نمیتونستیم توی چشمای یکی نگاه کنیم و بگیم تانیا هم مرده،در واقع...
نمیخواستیم این و باور کنیم
این و خیلی آروم تر گفت
ادامه داد:
اما مهم اینکه تو میخوای مرده بمونی و ما هم باید بلاخره به بقیه این و بگیم!این چیزی که تو میخوای،درسته؟
سرم و پایین انداختم و جوابی ندادم،هری لبخند تلخی زد و بعد روش و برگردوند و ازم دور شد،من فکر میکردم اون بخواد حرفای بیشتری بزنه بجای اینکه یکدفعه من و ترک کنه!
منم چند قدمی به سمتش برداشتم یکدفعه سر جام ایستادم نه تانیا! تو هم باید بری!
همونطور که داشتم قدم هام و برداشتم و از اون خونه و آدماش دور میشدم به حرف های اون دخترا،جی جی و زبن فکر میکردم که ناگهان خشکم زد:
صبر کن ببینم،نکنه اونا میخوان زین و راضی کنن تا با جی جی باشه؟؟؟؟
جی جی دختر خیلی خوبی بود ولی این زیادی مزخرف بود ! و بدتر از اون این بود که اون مجبور بود بخاطر من مسخره بشه..بقیه فکر میکردن زین مالیک کسیه که دوست دخترش ولش کرد و رفت و اون یک احمقه که هنوز به پاش صبر میکنه،اما..واقعا چرا اون صبر میکنه؟اوه تانیای تو یک احمقی،البته که زین به پای تو منتظر نبوده!!تو فقط یک بهونه ای تا اون از دست جی جی خلاص شهنفس عمیقی کشیدم:
اما باز من..یادم رفته بود من برای چی پیششون بودم..!آره...من از همون موقع که پیششون بودم مجبور بودم سختی های زیادی بکشم ولی واسم مهم نبود چون معتقد بودم من کسی نیستم که مهمه و یک هدف داشتم!اما..پس،الان چم شده؟؟؟؟
.

داستان از نگاه هیچکس:
جی جی لبخندی زد و کنار زین روی مبل نشست،زین هم ففط بهش خیره شد
ملیسا خودش و بیشتر به نایل چسبوند و به جی جی و زین نگاه کرد:
اوه خدای من!!!!شما دو تا واسه هم ساخته شدین!!
زین با خشم گفت:
متاسفم ولی من قبلا هم که گفتم،من یک دوست دختر دارم!!
کندل رو به زین کرد:
تو رو خدا بس کن!اون ولت کرده چرا نمیخوای باور کنی؟؟
زین سرش و پایین انداخت،انگار حرفی نداشت که در جواب کندل بگه
لویی با تعجب و حیرت رو به نایل و هری گفت:
یعنی الان...ببینم زین و جی جی دارن..وارد یک رابطه میشن؟؟آره؟
هری به جی جی و زین زل زد:
چرا از خودشون نمیپرسی؟
نایل رو به زین کرد و آروم،با چشماش به اون جعبه ی حلقه توی جیب زین اشاره کرد تا زود تر اون و به جی جی بده
زین نفس عمیقی کشید،تسلیم شده بود چون چاره ی دیگه نداشت
جعبه رو از جیبش در اورد و رو به جی جی کرد:
جی جی...
ناگهان صدای زنگ در حرف زین و قطع کرد و همه سرشون و با تعجب و کنجکاوی به سمت در چرخوندن،ملیسا گفت:
یعنی کی میتونه باشه؟
.
داستان از نگاه تانیا:
برای چهارمین بار زنگ در و فشار دادم،دیگه کم کم داشت حوصلم سر میرفت!
پايان قسمت نود و دوم

sorryWhere stories live. Discover now