قسمت صد و هشت.

580 32 1
                                    

پارت صد و هشتم:
چشمام و باز کردم اما تا صورتم و چرخوندم با صورت زین که تقریبا فاصله ای باهام نداشت مواجه شدم،اولش تعجب کردم اما بعدش همچی به یادم اومد.به صورتش خیره شده بودم و هیچ حرکتی نمیکردم،بالاخره نفس عمیقی کشیدم و اومدم از جام بلند شم اما تلاشم بی فایده بود،وقتی سرم و بالا اوردم متوجه بازو زین شدم که دور شونه هامه و پاش که روی کمرمه!
به سختی خودم و ازش جدا کردم و از روی تخت پایین پریدم.
.
با تعجب به پسرا که هی از این اتاق به اون اتاق میرفتن و انگار خیلی عجله داشتن،زل زده بودم:
ببینم چی شده که شما صبح به این زودی از خواب بیدار شدید و..و اینجا چه خبره؟
لویی رو بهم کرد:
داریم برای سفرمون آماده میشیم
-سفر؟؟
-سفر به رم،تقریبا یک هفته طول میکشه و براش کلی برنامه داریم
لیام همونطور که چیزایی و رو از توی کابینت بر میداشت گفت
-و پروازمون همین امشبه
هری بهم زل زد
-تو...در این مدت..
نایل بهم خیره شده بود و انگار نمیتونست حرفش و تموم کنه
-نایل نگران من نباش،من میتونم این یک هفته دووم بیارم
گفتم و خندیم با اینکه هنوز نگرانی نایل برای من واسم عجیب بود چون بعد از پیدا شدن شایلی نایل هیچ توجهی بهم نمیکرد
.
وقتی وارد بالکن شدم چشمم به گیتار نایل افتاد و بعد از اون خاطره اون شبایی که پشت دیوار می ایستادم و به زدنش گوش میدادم به یادم اومد،خاطره اون شبی که تا صبح روی زانوهاش خوابیده بودم
به سمت گیتار رفتم و اون و روی زانوهام گذاشتم و ناخوداگاه شروع به زدن کردم،این خیلی عجیبه که گیتار زدن من و برای چند دقیقه از دنیا و اتفاقاتش جدا میکنه..
..داشتم گیتار میزدم که صدای قدم هایی که بهم نزدیک میشد و حس کردم پس روم و برگردوندم و با نایل مواجه شدم که به طرفم میومد،نایل با تعجب بهم زل زده بود:
تو..بلدی گیتار بزنی؟
سرم و پایین انداختم و تقریبا زمزمه کردم:
وقتی برایتون بودم یاد گرفتم
-خوبه..
گفت و کنارم نشست
دستش و روی شونم گذاشت و دستم و گرفت و اون و روی سیم ها گیتار میکشوند
-ببین،اگه اینجوری بزنی خیلی بهتر میشه
توی گوشم گفت در حالیکه تقریبا بهم چسبیده بود و دستم توی دستش بود
یکدفعه در بالکن باز شد و من و نایل سرمون و برگردوندیم
-نایل،فکر میکنم بهتره زود تر آماده بشی،بعدا هم وقت برای این کارها داری
زین به من چشم غره رفت و  بعد از بالکن بیرون رفت
.
-ببینم زین و این اطراف ندیدی؟؟
رو به هری که داشت برگه هایی که روش متن آهنگ نوشته بود و مرتب میکرد کردم
-اممم...فکر نمیکنم
با نا امیدی روی مبل نشستم و هورتی کشیدم اما یکدفعه چشمم به زین افتاد که داشت از خونه بیرون میرفت پس از روی مبل پریدم و به طرفش دویدم:
هی زین!صبر کن
زین به طرفم چرخید اما چیزی نگفت،قدم هام و سریع برداشتم و درست روبروش ایستادم:
خوشحالم که پیدات کردم
لبخندی زدم و بهش خیره شدم،زین هیچ حرفی نزد و روش و برگردوند و اومد قدم هاش و برداره که باز داد زدم:
صبر کن
به طرفم برگشت و بهم زل زد و ابروهاش و بالا داد انگار منتظر حرفم بود
-چیزه..میخواستم بگم ..یعنی میدونی..
-نمیخوای بگی نه؟
-ببین؛بین من و نایل هیچ اتفاقی نیوفتاد و این فقط یک سوء تفاهم بود
چشمام و بستم و بلاخره گفتم،اما وقتی پوزخند زین و دیدم اضافه کردم:
و نمیدونم چرا دارم اینا رو به تو میگم
زین چیزی نگفت و روش و برگردوند اما بازم داد زدم:
صبر کن
-دیگه چیه؟
با کلافگی بهم زل زد
فاصلمون و از بین بردم و به چشماش خیره شدم:
مواظب خودت باش و..شبم زود برگرد
لبخند روی لباش پهن تر شد:
قول نمیدم
گفت و از خونه بیرون رفت
.
بلاخره در خونه باز شد و زین پیداش شد:
میدونی ساعت چنده؟؟تو فردا پرواز داری و معلوم  نیست تاحالا کجا..
وقتی چشمم به بسته ی بزرگ توی دستش خورد حرفم و نصفه رها کردم:
هی این دیگه چیه؟
-تو تا الان منتظر من بودی؟
برای خودمم عجیبه ولی دیگه هیچی دست خودم نیست
-گفتم این چیه
-یک هدیه برای یک فرد خاصه
سرم و کج کردم و بهش زل زدم:
یک فرد خاص؟
-درسته
خندید و بعد از کنارم گذاشت و به طرف اتاقمون رفت درحالیکه اون بسته مرموز بزرگ لعنتی هنوز توی دستش بود
.
روی تختم دراز کشیده بودم اما نمیتونستم بخوابم و دلیلش و نمیدونستم خب شاید حدس میزدم چی باشه ولی حداقل امیدوار بودم اشتباه باشه
..ساعت تقریبا سه نصفه شب بود و من تنها کسی بودم که بیدار بود،بالاخره تسلیم شدم و هورتی کشیدم و آروم از روی تخت پایین پریدم و به زین که مثل بچه ها روی تختش خوابیده بود و چشماش و بسته بود خیره شدم،اون جذابه و این وقتی که خوابه هزار برابر میشه دستم و دراز کردم و موهای مشکیش و که توی پیشونیش ریخته بود کنار زدم
-آخه این دیگه چه عادت لعنتی ایه؟یعنی هرشب باید توی بغل تو باشم تا خوابم ببره؟
گفتم و بهش نزدیک تر شدم:
تو من و جادو کردی مگه نه؟
روی تختش رفتم و کنارش دراز کشیدم و دستام و دورش حلقه کردم و چشمام و بستم..
چشمام و باز کردم و یک خمیازه گنده کشیدم بعد به طرف زین چرخیدم اما خبری ازش بود!از روی تخت پایین اومدم و به دور و برم نگاه کردم اما وسایل زین هم مثل خودش غیب شده بودن
-هی پسرا؟الو؟
سرم و به اطراف چرخوندم اما انگار آب شده بودن!یعنی..بدون اینکه از من خداحافظی کنن رفتن؟
هنوز چند لحظه نگذشته بود که یکدفعه چشمم به یک کاغذ روی دیوار یخچال افتاد،پس به آشپزخونه رفتم..
کاغذ و از روی در یخچال کندم و نوشته روش و خوندم:
امروز صبح وقتی آماده شدیم و خواستیم ازت خداحافظی کنیم،طوری بخواب رفته بودی و شیپور میزدی که دلمون نیومد بیدارت کنیم حالا بماند که روی تخت زین بودی
-من خروپف نمیکنممممم
این خیلی خنده داره که سر اون کاغذ بیچاره داد کشیدم،نفس عمیقی کشیدم و شروع به خوندن ادامه کردم:
البته که شیپور میزنی پس بیخودی انکارش نکن!دلمون برات تنگ میشه..بهترین ها رو برات آرزو میکنیم،مواظب خودت باش
ناخوداگاه لبخندی زدم اما نمیدونم چرا اون نامه حس بدی و برام داشت ،انگار اون جملات یک غم و توی خودشون پنهان کرده بودن،انگار اون جملات یک خداحافظی بودن اما نه یک خداحافظی معمولی!
..وقتی به اتاق برگشتم متوجه اون بسته بزرگ مرموز شدم که هنوز گوشه اتاق بود اول سعی کردم که بهش توجهی نکنم اما متاسفانه من خیلی فوضول تر از اونی هستم که بتونم خودم و کنترل کنم..!
بسته جلوم بود،نفس عمیقی کشیدم و بلاخره اون کارتون بزرگ و باز کردم و با یک گیتار صورتی رنگ مواجه شدم!وقتی گیتار از توی بسته برداشتم یک کاغذ بهش وصل شده بود:
میدونستم بدون اینکه چیزی بهت بگم خودت بالاخره بسته رو باز میکنی،این یک هدیه است از طرف خدای شررات تا دیگه از گیتار بقیه استفاده نکنی
-خدای شررات؟
هی!یعنی..زین این..گیتار..این هدیه برای منه؟
.
.
.
یک ماه بعد:
با خشم به طرف ظبط صوت رفتم و خاموشش کردم هر چیزی درمورد واندایرکشن؛اعصابم و بهم میریخت:
آهنگش واقعا مزخرف بود مگه نه؟
شایلی و مهمون ها و خاله الا با تعجب بهم زل زده بودن،همه چیز توی این پارتی خسته کننده خوب پیش میرفت البته تا قبل از این آهنگ
هورتی کشیدم و بعد به سمت راه پله ها رفتم
..در و محکم بهم کوبوندم گیتار صورتیم و از گوشه اتاق برداشتم و بعد روی تختم نشستم و شروع به زدن کردم،یکدفعه یکی در زد
-میخوام تنها باشم،خواهش میکنم
-هی اشلی خودت و لوس نکن
شایلی بود گیتارم و روی زمین گذاشتم و خودم و روی تخت ولو کردم:
بیا تو
شایلی کنارم نشست و با تعجب بهم زل زد:
نمیدونستم اینقدر از واندایرکشن متنفری
-اونا من و ول کردن بدون اینکه حتی بهم خبر بدن،اونا یک ماه پیش به اون سفر مزخرف رفتن و بعدم دیگه بر نگشتن؛ انگار از من فرار کردن و برای همیشه رفتن و حتی بهم نگفتن، حالا انتظار داری چه احساسی نسبت بهشون داشته باشم؟؟
داد میزدم و به نفس نفس زدن افتاده بودم،شایلی چند لحظه بهم خیره شد و بعد دستم و توی دستاش گذاشت:
تو بالاخره باید ولشون میکردی اشلی ،و فکر میکنم حالا وقتشه که فراموششون کنی
-ای کاش به همین راحتی بود که تو میگی
گفتم و سرم و روش شونش گذاشتم
.
گوشیم و برداشتم،حدود 100 تا پیام داشتم:
آلبوم جدید پسرا فوق العادس!
-لیام پین بهترینه..
-امیدوارم هر جه زود تر به لندن برگردن!!
از خوندن بقیه پیام ها منصرف شدم و گوشیم و روی تختم پرت کردم
..خاله الا مثل همیشه توی آشپزخونه بود و اون پیشبند سفیدش و بسته بود
-خاله..شایلی کجاست؟
-اول این و تست کن
گفت و یکی از بیسکویت ها رو از توی سینی برداشت و توی دهنم فرو کرد:
خب نظرت چیه؟ها؟
با کنجکاوی به چشمام زل زده بود و منتظر نظرم بود
به سرفه زدن افتاده بودم،به سمت سینک ظرفشویی رفتم و بیسکوییت توی دهنم به بیرون تف کردم و بعد داد زدم:
این خیلی داغهههههههه
-اوه،متاسفم شاید باید صبر میکردم تا یکم خنک تر بشه
-خب باید خیلی خنک تر میشد
گفتم و به خاله خیره شدم
-راستی،شایلی توی اتاق زیر شیروونیه
باید بگم خاله الا در عوض کردن بحث استاده
.
اتاق پر از گرد و خاک بود و دور و برش پر از کارتون های بسته بندی شده بود
-پیداش کردممممم
شایلی که یک گوشه نشسته بود و سرش توی یک صندوق نسبتا قدیمی بود جیغ زد
-تو اینجا چیکار میکنی؟
گفتم و همونطور که به اطرافم نگاه میکردم به سمت شایلی رفتم
-این جعبه رو نگاه کن،این و هشت سال پیش وقتی که من فرانسه بودم برام فرستادی درست قبل از اون تصادف
اون جعبه صورتی رنگ و از دستش گرفتم و نوشته روش و خوندم:
ارزشمند ترین چیز های زندگی من؟
-آره،حالا بازش کن
شایلی گفت و به شونم زد در جعبه رو برداشتم به اشیا توش نگاه کردم،یک شونه فلزی،یک عکس خانوادگی و یک...هد بند آبی؟
اون هد بند و از توی جعبه برداشتم و به نوشته روش نگاه کردم:
" A & Z"
-این..هد بند خیلی برام آشناست..
گفتم درحالیکه هنوز بهش خیره شده بودم
-خب بایدم آشنا باشه،اون یکی از ارزشمندترین چیزای زندگیت بوده
شایلی گفت و خندید
-نه،نه منظورم اینه..یکی مثل این و یکجای دیگه هم..
حرف و نصفه نیمه رها کردم و داد زدم:
یادم اومد!شایلی،زین!
-چی؟
با تعجب بهم نگاه کرد
-زین..یکی درست مثل این..اونم یکی مثل این داشت!
***داستان از نگاه زین:
اون هد بند و از روی میزم برداشتم و بعد روی تختم پریدم،لعنتی!من نمیتونم اون و از ذهنم بیرون کنم من یک ماهه که اون و ندیدم و میتونم بگم به هر دختری که نگاه میکنم یاد اون میوفتم،انگار این دیگه از کنترلم خارج شده و بدتر از همه،نمیتونم جلوی خیالات مزخرفم و بگیرم،باید با خودم تکراد کنم تا باورش کنم،هی زین!اشلی هشت ساله پیش مرده و هیچ ربطی به تانیا نداره،باورش کن!فاک!ولی بازم اونا خیلی شبیه همن
-یک ماه گذشته و مثل اینکه حالا دلت خیلی برای اشلی تنگ شده
با صدای نایل از روی تختم پریدم و با تعجب بهش نگاه کردم:
نایل تو کی پیدات شد؟
مکثی کردم و اضافه کردم:
آره متاسفانه دلم توی این یک ماه خیلی برای..هی صبر کن ببینم..تو گفتی اشلی؟؟؟
قسمت آخر و تقریبا داد زدم و گفتم
-درسته،خب منظورم همون تانیا بود،اشلی اسم حقیقیشه
نایل گفت و شونه هاش و بالا برد
-این امکان نداره
امکان نداره،اون مرده،اون دیگه زنده نیست
-فامیل اشلی چیه؟
-هارت،اشلی هارت
به عنوان یک پسر خجالت آوره که نزدیک بود با این حرفش غش کنم!از روی تختم بلند شدم و زمزمه کردم:
دیگه تحمل ندارم!باید برم و ببینمش
اومدم از در اتاق بیرون برم که نایل مچ دستم و گرفت:
تو نمیتونی،ما به هم قول دادیم
به طرفش برگشتم:
چرا اینقدر برات مهمه؟
سرش و بالا گرفت و به چشمام خیره شد:
تو تنها کسی نیستی که عاشقشی زین،منم دوستش دارم و امنیتش برام خیلی مهمه،تو با این کارت زیر قراری که بستیم میزنی
نفس عمیقی کشیدم و دستم و از دستش بیرون کشیدم:
نایل من حالا فهمیدم عشق اولم،کسی که هشت سال فکر میکردم مرده ممکنه زنده باشه و اون قرار لعنتی و هم وقتی گذاشتیم که من عاشقش نبودم،و باید بگم اینکه تو دوستش داری اصلا برام مهم نیست
گفتم و از اتاق بیرون رفتم
پایان پارت صد و هشتم

sorryWhere stories live. Discover now