5. ماهِ قاتل، قهرمان، ماشین رویاپردازی

238 44 6
                                    

"اعتراف میکنم بین شلوغی دنبال گوشه ی خلوتی میگردم، و در جای خلوت دنبال دوستانم برای کمی شلوغی"

تک تک کلمات اِم.آر مناسب حال اشتون بودن...الان که هوا تاریک بود و همه خواب بودن، اون بیدار بود. میخواست بره بیرون. میدونست شاید خطرناکه ولی دریاچه همینجا بود و اون میخواست آب رو تماشا کنه. پس، آروم، کتاب به دست از چادر بیرون اومد. ماه کامل نبود ولی به زیبایی همیشه بود، آسمون اونقدر صاف بود که تمام ستاره ها دیده میشدن. درختها خواب بودن و سبزه ها آروم نفس میکشیدن...آهسته و زیبا. آب ولی، بیدار بود. کسی باید باشه که مراقب موجودات زیر آب باشه، این رو خود آب انجام میده. اون مثل یه مادر همه ی موجودات آبی رو تو آغوشش میگیره و اونها راحت میخوابن. اون هرگز خسته نمیشه، چون نگران فرزندانشه...

همونطور که ماه تمام شب رو بیدار میمونه...اون مراقب آسمون و زمینه، مراقب ستاره هاست.

اشتون پایین جینش رو تا کرد و کفشهاش رو درآورد. پاهاش رو تو آب برد...آب زلال بود و وسوسه کننده. ولی اون میخواست زیر نور ماه این کتاب رو بخونه. کتابی از آیدلش، "رویا پردازنده". اون همین کتاب و اون کتاب "حقیقت درباره ی من" رو با خودش آورده بود. اسمای عجیبی داشتن، نه؟

پس، شروع کرد به خوندن...

"ای ماه زیبا، آیا خورشید را تو شکستی؟ تو خورشید را شکستی تا شب هایت را با ستارگان زینت دهی؟ تو بودی که خود را زیبا جلوه کردی و از خورشید نور گرفتی؟ تو بودی که خورشید را پایین کشیدی و بعد مانند عروسکی بالا آوردیش تا همه دلشان برای تو تنگ شود؟ دل تو هم تنگ میشود؟ برای شب؟ برای سوت و کور بودن، برای تاریکی بی نهایت؟ برای ماه؟"

اشتون خوند...صفحه رو برگردوند. آب کمی تکون خورد ولی اون توجهی نکرد

"من قهرمانم...قهرمان زنان کوچک، من لاری و جو را به هم رساندم، من دستکش بروک را به جوزفین دادم، من بودم که آقای مارچ را نجات دادم...یا من بودم که به رُوَن کمک کردم تا دزد کریستال ها را پیدا کند، در غار عنکبوت ها من او را فراری دادم...من بودم که دیوید بخاطرش از گروشام گرِینج جان زنده به در برد، الکس رایدر به وسیله ی جاسوسی کردن من در باند عقرب توانست گروه را نابود کند، من! من قهرمانم...اگر بخواهید میتوانم باز هم از قهرمان بازی هایم بگویم ولی بیشترشان را برای خیال پردازی های آینده ام نگه داشته ام"

اشتون خندید...باز هم آب تکون خورد. اون کتاب رو بست و با کنجکاوی به آب زلال نگاه کرد، نور ماه روی آب افتاده بود و همه چیز رو زیباتر جلوه میداد. وقتی چیزی زیر آب برق زد، اشتون از جا پرید. مطمئن بود زیر نور ماه چیزی برق زد، برقی به رنگ سبز-آبی

اون به خوندن کتاب ادامه داد شاید دوباره اون برق رو دید...اینبار حواسش به کلمات ام.آر نبود، حواسش به برقی بود که دیده بود

"ماشین رویا پردازی خراب شده است، تا اطلاع ثانوی به مغز خود زیاد فشار نیاورید"

اشتون منتظر برق موند. مطمئن بود توهم نزده! شاید یه ماهی بود؟

اشتون سه صفحه ی دیگه خوند...ولی اینبار چیزی رو دور مچ پاش احساس کرد...اون پیچید دور مچش و از پاش بالا رفت. اشتون بهت زده به جلبکی که از آب بیرون اومد نگاه کرد. قسم میخوره وقتی جلبک از آب بیرون اومد خشک شد

اون به آرومی پاش رو برد بیرون و جلبک خشک شده رو پس زد. پاهاش رو تو کفشاش کرد ولی کامل نپوشیدشون. کتابش رو برداشت و به سمت چادر رفت. زود تو کیسه خوابش خزید و سعی کرد بخوابه. بزودی اون به خواب رفته بود، چون زیادی خسته بود!

allure ꗃ lashton ✓Where stories live. Discover now