9. خیلی وقت پیش یاد گرفتم

192 36 15
                                    

وقتی ناهار رو خوردن، میلا و مایکل اصرار کردن که برن کوهنوردی. کلوم گفت نمیتونن تا غروب برگردن و تیفانی گفت کفش مخصوص کوهنوردی نیاورده...اشتون میخواست همینجا بمونه، همینجا.

ولی اگه دوستاش برن یه جای دیگه اون میتونه راحت بره زیر آب و شاید کتاب میستر رو هم پس گرفت!

"آم، میگم، شما ها میتونین برین این دور و برا دور بزنین تا غروب و منم میتونم راحت رو کتاب جدیدم کار کنم. ما اومدیم اینجا که من برای کتاب جدیدم ایده ی جدید پیدا کنم؛ پس هم شما میتونین لذت ببرین من هم کارامو انجام میدم"

"اش! ما اومدیم اینجا که تو ذهنت باز شه، نه اینکه ذهنت رو دوباره درگیر کنی"

مایکل اعتراض کرد. اشتون اخم کرد

"الان میخوام اینکار رو بکنم، میرید یا من برم؟"

اون به رسمیت دوستاش رو از اون منطقه بیرون کرد. این کار رو زیاد انجام میده. با توجه به شغل حساسش، اشتون زیاد دوست و آشنا از خونه ش بیرون میکنه!

وقتی دوستاش رفتن، اشتون خیلی زود لباساش بجز باکسرش رو درآورد و کتاب اِم.آر رو زد زیر بغلش. اون پاش رو تو آب کرد

"دوباره منم..."

اون گفت و آروم روی سنگ بزرگی که تو حاشیه بود نشست. اون سنگ خیس بود، خب بایدم میبود!

"تو کتابمو برداشتی...ولی مشکلی نیست! من از کتابای آیدلم دو جلد میخرم"

اشتون خندید. احساس میکرد یکی داره گوش میده و منتظره اشتون دوباره چیزی بگه...حس ششم نویسنده ها قویه.

"نمیخوام مجبورت کنم خودتو به من نشون بدی ولی اگه از آب بیای بیرون میتونی بهتر صدامو بشنوی، میدونی، فیزیک"

اشتون گفت و وقتی چیزی نشنید، کتاب رو باز کرد

"او غرق شده بود، زیادی آب دریا نوشیده بود. آن یکی مُرده بود، نتوانسته بود آب بنوشد. آب قاتل است، به هوش باشید"

اشتون بلند خوندش...چشمش رو از کتاب برنداشت

"اگر به بدنت غذا و آب نرسانی، میمیرد. اگر به روحت خنده و موزیک نرسانی، میمیری."

این تیکه یکی از قسمتهای مورد علاقه ی اشتون بود. اون لبخند زد وقتی آب تکون خورد...باد نبود، اون بود. "اون چیز"

چیزی که اشتون نمیدونه چیه، ولی میدونه میتونه حباب درست کنه، میتونه نامرئی بشه، میتونه کتاب بخونه...میتونه همه جا رو روشن کنه

"تو "قو" رو خوندی...چطور بود؟"

اشتون پرسید، به امید گرفتن یه جواب. اون صبر زیادی داشت ولی ذوق صبر رو میکُشه

"اوه! من حتی خودمو معرفی هم نکردم ولی فکر کنم تو منو میشناسی. من اشتون ایروینم، نویسنده ای که کلی جایزه داره ولی هرگز نتونسته آیدلش رو ببینه. نویسنده ای که کلی دوست داره ولی اینجا نشسته و داره دنبال یه موجود میگرده. نویسنده ای که حرف زدنشم حوصله سر بره و تمام داستانش تو دنیای ذهنش اتفاق افتاده ن"

اشتون گفت و صداش ناراحت شد...اون داشت نا امید میشد

"من دارم برمیگردم تو چادر...من- ما شاید فردا برگردیم خونه و من هنوزم تو رو ندیدم. شاید یه ماهی جادویی هستی و زبان انسانها رو نمیدونی"

"زبان انسانها رو خیلی وقت پیش یاد گرفتم"

صدا از پشت اشتون بود. اون خشک شد. ترسید...صدا ناآشنا بود...مایکل نبود، کلو- اون یه ماهی سخنگو بود؟ وات د فاک اشتون برگرد ببین کیه!

اشتون آروم برگشت و وقتی دوتا چشم بلوری و موهای خیس بلوند رو دید، نفسش بند اومد

"تو...؟"

"تو سمج تر از اونی هستی که من فکرشو میکردم"

اون پسر خندید. اشتون نمیدونست چی بگه

"تو یه دریانوردی؟"

"البته!"

اون پسر خندید. پوست سفیدش زیر آفتاب بعد از ظهر میدرخشید...زیبایی منحصر به فردی که داشت هوش از سر اشتون میبرد

"کتابمو خوندی؟"

"صد بار...شایدم هزار بار"

اون جواب داد. اشتون لباشو تر کرد

"میتونم لمست کنم؟"

اون پسر پرسید و اشتون خندید. پسر لبخند زد. اشتون دستش رو گذاشت روی دست خیس پسر و متوجه پره های ظریف بین انگشتهای پسر شد

"آه، به این احمقا توجه نکن..."

اون گفت. دست اشتون رو گرفت. اشتون بهش خیره شد و اون پسر هم به اشتون. هیچکدوم چیزی نگفتن. فقط حرکت آروم انگشتای پسر با انگشتای نویسنده حس میشد

"بهم بگو خواب نمیبینم"

اشتون خواهش کرد

"من خودم به کسی احتیاج دارم که بهم بگه خواب نمیبینم"

اون پسر باهوشی بود...یه...یه شاهکار بود...

"تو چی هستی؟"

"مثل انسانهام...نترس! من فرهنگ انسانها رو بلدم، بینشون زندگی کرده م"

اون گفت. اشتون نمیدونست چی بگه؛ یعنی نمیتونست چیزی بگه!

"دوستات خیلی شیطونن"

اون پسر با خنده گفت. اشتون خندید

"من حوصله سر برم، برخلاف اونا"

"فردا برمیگردی خونه؟"

هر حدسی دارین بریزین بیرون، بذارید ببینم چه فکری میکنید

مریلآ

allure ꗃ lashton ✓Onde histórias criam vida. Descubra agora