Chapter Thirty Two - Part 1

989 150 26
                                    

"ويولت، شيرينم! بيدار شو!"

چشمهام رو باز كردم و مادرم رو ديدم كه بهم لبخند ميزد و تكونم ميداد تا بيدار بشم. چشمهام رو دزديدم و لبخند ساختگى زدم.

"تو قراره براى مدرسه دير كنى، بيدار شو"

"من بيدارم، مامان!"

"خوبه، حاضر شو چون يه نفر طبقه پايين منتظرته،"

مامانم گفت و من گيج شدم. اون كدوم هِكيه؟

"كى منتظرم-"

قبل از اينكه ازش بپرسم، اون از در بيرون رفت. ناله اى كردم و بلند شدم. حاضر شدم و من اصلاً منتظر مدرسه نيستم!

من رفتم طبقه پايين و هيچكس رو توى نشيمن نديدم. خنده ى مامانم رو شنيدم كه به دنبالش صداى مردونه اى شنيدم.

"اوه هرى، تو يه جنتلمنى!"

"ممنونم!"

من آروم وارد آشپزخونه شدم و مامانم بهم نگاه كرد و لبخند زد.

"سلام، عزيزم!"

هرى با به خنده ى بامزه برگشت و چالهاش رو نشون داد. اوه، تمومش كن ويولت! من بايد خودم رو كنترل كنم، اون نميتونه اين بازى رو ببره!

"صبح ب-بخير ويو!"

اون گفت و بلند شد. طورى به من لبخند زد كه انگار هيچ اتفاقى نيفتاده، ولى من لبخند نزدم. من ناراحت بودم!

اون چطورى ميتونه طورى رفتار كنه انگار هيچ اتفاقى نيفتاده و همه چيز خوبه در حالى كه نيست؟

"هرى اينجاست تا بهت يه سوارى بده چون قراره من زود برم سركار!"

واى خدا!

"پس م-ما نميخوايم د-دير كنيم، بزن بريم!"

اون هيجان زده گفت.

واو، صبح من پر از سوپرايزه! قبل از ديشب، من ممكن بود فكر كنم اين صبح خوبيه، ولى الان شک دارم!

ما هردومون از در خارج شديم و من داشتم تصور ميكردم اتفاق بعدى چيه؟! احساس بدى دارم، من هميشه ميخواستم با اون باشم و كل روز رو باهاش بگذرونم. ولى الان، تنها چيزى كه ميخوام اينه كه فرار كنم. نه فقط از اون، از همه! من ديگه به هيچكس اعتماد نميكنم!

اون در مسافر رو براى من باز كرد، من زير لب 'ممنون' گفتم و سوار شدم. اون در رو باز كرد و ماشين رو روشن كرد.

تنها آرزويى كه براى الان دارم، اينه كه به مدرسه برسم، روزم رو تموم كنم و به تخت دوست داشتنيم برم.

يه سكوت مرگ بار بينمون بود، ولى دست نرم هرى با دستم تماس پيدا كرد.

اون عقبش زد(دست خود هرى) و بدون هيچ حرفى به پنجره خيره شد. با يه سرفه سكوت رو شكست تا توجهم رو جلب كنه.

"صبحت تا الان چطوره؟"

اون سكوت رو شكست. من چشمهام رو چرخوندم و هنوز هيچ جوابى ندادم يا حرفى نزدم.

"ل-لطفاً يه چيزى بگو!"

اون آه كشيد و اخم كرد.

يكدفعه ماشين ايستاد و اون كنار زد.

"من خيلى-"

"عذر خواهى نكن!"

من بهش پريدم.

"فقط نكن!"

بالاخره بهش نگاه كردم و سعى كردم عصبانيتم رو كنترل كنم.

"من ميخوام توضيح بدم!"

اون گفت و من خنديدم.

"ل-لطفاً بذار توضيح بدم!"

"چى رو توضيح بدى هرى؟ كه تو يه دروغ-"

"من دروغ نگفتم، قسم ميخورم!"

اون ايندفعه بهم پريد.

"من نميتونم بهت دروغ بگم، هيچوقت!"

"درسته!"

من عصبى خنديدم، هيچ كدوم از حرفاش رو باور نميكردم. من اعتمادم به همه رو از دست دادم و اين بيشترينِ تنفره! شايد من دارم زيادى واكنش نشون ميدم ولى من از اين ميترسم كه از درد بميرم.

"من بهت اعتماد دارم ويو، من هرگز بهت دروغ نگفتم و هرگز هم نميگم!"

"و چرا من بايد باورت كنم؟"

اون آه كشيد و سوالم رو جواب نداد.

"چرا؟"

__________________________

سلااام!!
چه جايى هم تمومش كردم! (:دى) خب اين قسمت بخاطر اينكه زياد بود، دو پارت شد! :)
راستى از همه ى كامنت ها و راى هاتون هم ممنونم! ولى چرا دوباره كامنت ها كم شد؟؟! دفعه پيش كه شرط راى داشتيم خيلى خوب بود!
خب نظرتون رو درباره ى اين پارت بگيد و راى هم اصلاً يادتون نره....
راستى اگه خواستيد به داستان خودم هم يه سرى بزنيد ممنون ميشم! (اونجا هم راى و كامنت بزاريد) :)

فعلاً

Violet | CompleteWhere stories live. Discover now