16. یادداشت ها

195 33 17
                                    

"هااااااااایییییی من برگشتم گایز!"

مایکل داد زد و وارد چادر شد. لبخندش صورتشو چین انداخته بود. پرید روی اشتون و بغلش کرد

"رول دارچینی من! اشی بِر! من برگشتم!"

مایکل گفت و مثل یه بچه گربه سرشو تو گودی گردن اشتون که خوابیده بود کرد. هنوز صبح زود بود و اشتون میخواست باز هم بخوابه، به طرز عجیبی احساس خستگی میکرد...چشماشو آروم باز کرد و دوباره بست. کمی بعد دوباره بازشون کرد

"یهههه!"

"مایکی چطور به این زودی به خودت –خمیازه کشید- به خودت زحمت دادی بیدار شی؟"

"ساعت دوازده ظهره! کی خوابیدین دیشب؟"

"یادم نمیاد..."

اشتون چشماشو مالید و برگشت تا پسر کاملا بیدار رو کنارش ببینه. موهای بلوندش رو صورتش افتاده بودن و چشمای آبیش باز بودن. اون اینسامنیا داشت. لوک.

لوک و اشتون دوستای صمیمی هستن. البته، آشنا شدنشون یه کم پیچیده ست و اشتون کامل به یاد نمیاره. الان یه هاله از اون روز یادشه. مطمئنه برای لوک هم چنین چیزی مهم نیست

"خب من میخوام امروز برم از درختا میوه و برگ بچینم، میخوام برگا رو خشک کنم و بچسبونم به دفتر مخصوص پیک نیکم، کیشوم! دیدی من پیک نیک زیاد رفته م؟"

مایکل شروع به وراجی کرد...میخواست به چی اشاره کنه؟ اشاره کنه به روز اول که داشتن میومدن و مایکل گفت اون بیشتر رفته پیک نیک و بعد یه نفر بهش گفت خفه شه...ولی...اون کس...اون...اشتون احساس کرد ذهنش پاره شد. اون لوک بود، آره.

اشتون چش شده؟

"لوک؟ چرا کتابات خیسن؟"

اشتون پرسید وقتی کیسه خوابش رو جمع کرد و کتابا رو کنار کیسه خواب لوک دید

"نمیدونم...حتما آب ریخته روشون"

اون گفت و کتابا رو برداشت

"اونا- اونا کتابای ام.آر هستن چرا مراقب نیستی؟"

اشتون زیر لب غرغر کرد. لوک سرخ شد و کتابای چروکیده ی اشتون رو داد به خودش. "قو" رو خودش برداشت، چون مال خودش بود

"من به قهوه ی صبحگاهیم احتیاج دارم!"

لوک گفت و با یه اومپف روی کیسه خواب جمع شده افتاد. اشتون خندید. لوک همیشه باعث میشه اشتون بخنده

"نمیاین؟"

مایکل سرشو کرد تو چادر و پرسید. لوک و اشتون گفتن الان میان. اونا از چادر بیرون رفتن. زیر چشمای لوک گودی افتاده بود و پاهاش بدجوری درد میکردن. مایکل قهوه و یه ساندویچ کره بادوم زمینی به هر کدوم داد، اونا تشکر کردن و درحالی که داشتن وارد جنگل میشدن مشغول خوردن شدن. مایکل اولین درختی رو که دید، ازش آویزون شد و دوتا انگشتش رو به علامت صلح بالا آورد، لبخند بزرگی زد و به لوک گفت عکسشو بندازه...لوک که ساندویچشو تموم کرده بود از مایکل عکس گرفت. قهوه ی اشتون کوچیک بود، برعکس لوک

"مایکی بهم بگو برای راه هم قهوه برام داری!"

لوک دراماتیک گفت...همه ی قهوه ای که آورده بود رو تا دیشب دم کرد و خوردشون...ولی...اشتون فقط یه صحنه ی تار از دیشب یادش میاد

همینطور که به کناره های جنگل و کنار دریاچه رسیدن، اشتون احساس کرد چیزی محکم خورد تو سرش! نه فیزیکال، احساس کرد یه چیزی بهش طعنه زد

یه نفر داشت فریاد میزد...تو سرش

"میلا!"

اون داشت گریه میکرد، اشتون از این افکارش ترسید. اینا واقعی تر از چیزی بودن که قابل خیال پردازی باشن، اینا خیال نبودن

"مایکل...من- من باید برگردم، شما برین جلوتر"

اشتون گفت و به سمت چادر دوید. لوک و مایکل گیج به هم نگاه کردن، اونا نمیتونستن زیاد اشتون رو درک کنن ولی دوستش داشتن

اشتون نفس بریده به چادرشون رسید. اون میدونست همیشه وقتی به مسافرت میرن از همه چیز یادداشت برمیداره، مخصوصا اگه اتفاق مهمی افتاده باشه. اون دفتر یادداشتش رو برداشت و صفحه زد...به صفحه های آخر که رسید، دید یادداشت هاش دارن محو میشن...چشماش گرد شدن...

"نه نه نه! امکان نداره!"

اون سریع دست به کار شد و از یادداشت های درحال محو شدن عکس گرفت...نفس نفس میزد...وقتی گوشیش رو تو جیبش گذاشت، یه ضربه به سرش خورد که باعث شد روی زمین بیفته...

درحالی که دیدش داشت تار میشد، دید یه نفر داره دفترش رو چک میکنه...موهای نقره ای داشت و هیکلی بود...ولی اشتون نتونست چیز زیادی ببینه چون پلکاش سنگین شدن و از هوش رفت

هیکلی و نقره ای. بازی داره آسون میشه.

مریلآ

allure ꗃ lashton ✓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora