Larisa's POV:یه نفر اومد تو.آشنا بود.اوه خدای من!
اون...جا خوردم!
مالفوی از کجا محل کار منو پیدا کرده!
اصلا اینجا چی کار داره؟ اون کی به لندن برگشته.
نکنه فهمیده که من...
باید پنهان بشم.اون نباید بفهمه که من دارم کار میکنم.مطمئنم بیشتر بهمون فشار میاره.
رو به بلا کردم و گفتم:-میشه لطفا منو یه جا قایم کنی؟!راستی لطفا به مارتین بگو که اگه کسی راجع به من پرسید به کسی نگه من اینجا کار می کنم.
بل تعجب کرد.
+خب..آخه..چرا،باید قایم شی؟کسی اذیتت میکنه؟
-نپرس لطفا،فقط بگو کجا میتونم قایم بشم!
+باشه...برو تو اتاق استراحت.به مارتین توضیح میدم.
دستشو فشار دادم و رفتم.
توی اتاق استراحت دل تو دلم نبود.حس میکردم هر لحظه مالفوی درو میکوبه و میاد داخل.همونطور که راه میرفتم چشمم به محفظه بالای در افتاد.صندلی رو برداشتم و گذاشتم پشت در.کفشای مشکی پاشنه دارمو در آوردم و از صندلی بالا رفتم تا ببینم اون داره چیکار میکنه.
اون مثل بقیه رو یه میز نشسته بود و داشت قهوه میخورد.نمیدونم چرا شک دارم.باید از بقیه بپرسم اون همیشه میاد اینجا یا نه.
بعد از حدود ۱۰ دقیقه مالفوی رفت و منم از اون اتاق بسته بیرون اومدم.
نمیفهمم واسه چی اومده بود.شاید فقط واسه خوردن کیک و قهوه؛ امیدوارم!
کت کوتاهمو از اتاق برداشتم تا تو سالن بپوشم.هوا سالن اصلی خیلی سرد بود.اونقدر گیج شده بودم که از راهروی سمت دستشویی راهمو طولانی کردم.اصلا حواسم به جلوم نبود که بدن یکی محکم بهم خورد و افتادم زمین.بالا رو نگاه کردم تا ببینم اون کیه.یه مرد با موهای قهوه ای پریشون و تیشرت آبی با طرح عجیب غریب که پشتش به من بود.
سرمو پایین انداختمو سعی کردم بلند شم که یه دست بزرگ جلوم ظاهر شد.من تا حالا این همه انگشترو یه جا ندیده بودم.بدون توجه به صاحب اون دست کمکشو پذیرفتم و خودمو جمع کردم.موهامو از جلوی صورتم کنار زدم که فهمیدم اون دست مال همون مرد بود.
خب البته اون خیلی جوون بود.
و چشماش...
چشماش سبز بود.
عین دو تیکه زمرد که داشتن با کمی نگرانی نگاهم میکردن.
چهرش خیلی آشناست!جایی دیدمش؟
احساس کردم چیزی کمه.کتم دستم نبود و با چشمام دنبالش گشتم.لعنتی دقیقا جلوی در دستشویی افتاده بود.من عمرا اونو بپوشم!-اوه متاسفم!اون کت دیگه قابل پوشیدن نیست خانم!
+ههمم..درسته!من..من معذرت میخوام که حواسم به جلوم نبود.
-نه هرگز!من باید عذر خواهی کنم و حتما هزینه کتو پرداخت میکنم.
شک نداشتم که آدم معروفیه.چهرش خیلی واسم آشنا بود.
+نه! اصلا مشکلی نیست درواقع فقط برای سرمای هوا اونو میخواستم ولی میگم دمای سالنو بالا ببرن.امم..چهره شما خیلی آشناست، آقای؟
YOU ARE READING
For Your Eyes Only || Harry Styles [On Hold]
FanfictionHighest rank #25 in FANFICTION . When the emerald green eyes fall into the night sky. . . /Staring/ -Harry styles | -Maggie Lindemann | - & Rest of the boys | . /Story by/ -Farrysh & Fawzeh . . All The Love -F ♡ ~Please vote & comment what you thi...