بچگیامون

125 28 8
                                    

اینو نوشتنی داشتم اهنگ Supermarket flowers   اد شیرنو گوش میکردم

..................................

بچه که بودیم خیلی هوای همو داشتیم . البته بیشتر اون هوای منو داش . بین ما کیلومترها فاصله بود و ما توی دوتا شهر متفاوت زندگی میکردیم . اگه خیلی همو میدیدیم میشد سالی دوبار و در کمترین حالت دو سال یه بار .من هنوز توی اون لحظه هایی که دوتایی لبه پنجره توی یه روز تابستونی دومینو ها رو میچیدیم موندم . اون صدای مهربونش و جوری که نشون میداد انگار که خیلی از همبازی بودن با من خوشحاله .

برادر من و اون خیلی با هم متفاوت بودن . نه چون برادرم ، برادرمه و اون برادرم نیس .اون حتی توی رفتارش با خواهرش هم خیلی مهربونتر از برادر من بود و هس .

برادر من چیزی توی مایه های یه پسری بود که هرگز اونقدری از همبازی و هم صحبتی با من سر هر موضوعی لذت نمیبرد . البته الان هم رابطمون چنگی به دل نمیزنه .خیلی که بحثمون برا هردومون لذتبخش باشه میشنیم راجب هنر حرف میزنیم .ولی اون...نه . اون همیشه جوری نشون میداد انگار دوس داشت . دوس داشت با هم بازی کنیم . دوس داشت حرف بزنیم . راجب هر کوفت زهرماری دوس داشت .

شاید یکی از بزرگترین دلیل هایی که احساس میکردم اون ادم خیلی خوبیه این بود که شبیه بابام بود . مث بابام مهربون و باحوصله . مخصوصا اونروزی که من لباس جدیدمو با کلی ذوق و شوق پوشیده بودم و برخلاف انتظارم یهو بهم گف چقدر خوشگل شدی .

من گرمم شد . شاید هم سرخ شدم .البته اون زود برگشت سر بازی فوتبالش با داداشم و منم رفتم پیش خواهر کوچیکش .

کم کم همه چی عوض شد . ما یه مدت طولانی دیگه همو ندیدیم . و من توی این مدت طولانی یه سری حرفایی شنیدم راجبش . اینکه اون..عوض شده .

اون معصوم مقدس من شده بود کسی که ...

بیخیالش . دخترخالم میگه هر پسری توی یه دورانی این چیزارو تجربه میکنه ولی من واقعا فک نمیکردم که اینقدر همه چی براش عوض شه . اون حتی درس خوندنش و اهداف زندگیش هم عوض شد و شاید تنها خصوصیتی که هنوز هم داره همون مهربونی و باحوصلگیش باشه .همون صدای مهربونش که ادمو میبره بهشت .

و ما بزرگ شدیم و فاصله ها بیشتر شدن . روابط خونوادگیمون در حد مناسبت ها شد . من خودم هم با حرفایی که شنیده بودم ، واقعا نمیتونستم توی چشاش نگا کنم .

این خیلی درد داره . اینکه یهو بعد یه مدت طولانی ببینی اون فرشته فقط شبیه فرشته هاس .من هنوزم امیدوارم و منتظر روزیم که بتونیم بشینیم با هم یه دل سیر حرف بزنیم . این فاصله ها نابود شه حتی اگه اون تغییری نکنه . دلم میخواد بهش بگم که چقدر شکستم وقتی دیدم اینقدر تغییر کرده . دلم میخواد ازش بپرسم یادشه؟؟اونم مث من گاهی میشینه به بچگیامون فک کنه و افسوس بخوره؟؟دلم میخواد ازش بپرسم حالا که هیچی ولی اونروز...همون روزایی که هنوز بچه بودیم و چیزی از تغییر نمیفهمیدیم...اون روزا چه حسی داشت؟؟

شاید من بهش بگم...شاید بهش بگم که گاهی احساس میکردم توی عالم بچگی کمی بیشتر دوسش دارم .کمی یعنی اندازه همون لحظه ای که انگشتم میخورد و دومینو ها پشت سر هم میریختن و من منتظر بودم سرم داد بزنه یا حداقلش اخماش کمی برن تو هم ولی اون با همون لبخندش میگف : اشکالی نداره . بیا دوباره بچینیم .

من دوست داشتم لعنتی:)

Who am I?Where stories live. Discover now