گاهی به من گوش کن

93 4 3
                                    

وقتی دلم خیلی می گیرد، وقتی نمی دانم چه می خواهم، وقتی همه چیز هست جز تو، وقتی دنبال صدای دلنشینی می گردم که آرام دوستت دارم را در گوشم ترنم کند، وقتی نگاهم در افق بدنبال تصویر تو می گردد، قلبم گواهی می دهد که تو مرا صدا زده ای. تو را در قلب کوچکم حس می کنم و اینکه مرا به یاد آورده ای. دلتنگ خنده هایت می شوم و دلتنگ بازی های کودکانه ات. دلتنگ چشمان شاد و زیبایت می شوم. به موسیقی گوش می دهم و گاهی آوازی را زیر لب زمزمه می کنم ولی همیشه همه جا با تو ، اشک مهمان من است.
به روز ملاقاتمان فکر میکنم. به روزی که بی شک تو را خواهم دید. به اینکه آنروز چه ها برایت خواهم گفت و چه ها از تو خواهم شنید.
همیشه هوای دیدن تو خوب است. سرد باشد یا گرم، ابر باشد یا آفتاب، صبح باشد یا عصر تفاوتی ندارد همینکه بدانم تو را خواهم دید شوقی بی نظیر وجودم را فرا می گیرد و می دانم در تو هم چنین وجدی می جوشد.
عصر یک روز بهاریست. اردیبهشت است. نه بهشت است. گلها و درخت ها شاد و سرزنده اند. می دانم تو هم در این هوای بهاری قدم می زنی. دلم برایت تنگ است. ای کاش می توانستم ترا ببینم. شاید آنجا پشت آن بوته گل به پرنده ها خیره شده ای. شاید با کودکان بازی می کنی. شاید مثل من دلتنگ و تنها گوشه ای نشسته ای . می دانم تو هم درگیر منی. می دانم. نجیب و آرام از کنارم گذشته ای و چنان وانموده ای که مرا ندیده ای اما می دانم که به من می اندیشی.
می دانی دلم می خواهد یک روز وقتی غرق مجادله با دوستانت هستی و گرفتار حل مشکلات بزرگ، بی آنکه حواست باشد، ترا صدا کنم وتو بی آنکه متوجه صدای من شوی به سویم برگردی. چشمت به چشمم خیره شود. یک لحظه شوکه شوی و با صدای آهسته ای بپرسی: بله؟ ومن مسحور چشمان جادویی تو و موهای مشکی زیبایی که پریشان پیشانی ات گشته، از شرم سرم را پایین بیاندازم و ناله کنم که: ببخشید، اشتباه گرفته ام.
تو تنها کسی هستی که می دانی اشتباه نگرفته ام. منهم می دانم. اما چه کنم؟ تو زیباتر از آنی که بتوانم از عشقت با کسی سخن گویم. لااقل برای من زیباترینی.
اگر هیچکس کتابم را نخواند ، تو خواهی خواند. بارها و بارها. با خود خواهی گفت : که را می گوید؟
شاید از دیگران بپرسی: شما می دانید نویسنده عاشق چه کسی بوده است؟
ولی من قسم خورده ام که نامت را فاش نکنم مگر زمانی که دستم در دست تو باشد.
و تو گمان می کنی که در کنار تو ،مرا جز تماشایت کاری هست؟ شاید آن روز هر دو، نام های خود را فراموش کنیم اما تا آن روز این قسم پابرجاست.
بگذار تو هم موقع خواندن قصه عشق من به خودت غبطه بخوری و در دلت بگویی: مبادا غیر از من ...مبادا همه چیز خیال بوده و او در هوای دیگری است.
بگذار تو هم مثل من دلت شور بزند و برای تنهائیت اشک بریزی.
نه اینکه بخواهم آزارت دهم. شرمم باد که چنین کنم و نه اینکه بخواهم لحظه ای به التهاب عشق من شک کنی. نه. فقط می ترسم. می ترسم نامت را به قلم آلوده کنم. می ترسم رسوایی مرا نپسندی. می ترسم از اینکه نامت بر سر زبان ها بیفتد و همه تو را نشان دهند و بگویند: این همان کسیست که فلانی خاطرخواهش شده.
و آنوقت با دل آزرده ی تو چه کنم! هرگز
نامت را به هیچکس نخواهم گفت. حتی شاید به خودت هم نگویم. گرچه نمی دانم آیا روزی واقعا با من سخن خواهی گفت؟ نمی دانم اگر روزی با هم همکلام شویم آیا اصلا مرا به خاطر خواهی داشت؟ آیا حتی کلامی از محبتی که یک روز به من داشتی چیزی خواهی گفت؟
باور نمی کنم که فراموشم کنی. باور نمی کنم که مرا از یاد ببری. شاید سرگرم امور خود شوی. شاید حتی عاشق شوی . شاید سکوتت را بشکنی و بگویی که هرگز به من فکر هم نکرده ای...اما باور نمی کنم که امروز را فراموش کنی و تمام روزهایی که دلت با دلم گرم راز و نیاز بوده است.

زمزمه ای برای توWhere stories live. Discover now