از دید لوهان
" من دوست دارم. میدونم که رابطه ی ما اصلا شبیه رابطه های معمولیم نیست چه برسه به ... " دندونای بی نقصش گوشه لبشو گرفتن. تا جایی که می تونست نگاهش رو پایین انداخت و با صورت برافروخته ای گفت:" چه برسه به نامزد..."
باید یه حرفی میزدم، نمی تونستم تو اون وضعیت مث لال ها نگاش کنم ،دستامو مشت کردم و سعی کردم منتطقی به نظر بیام:" منم دوست دارم نانا... " چرا با این حرفم بیشتر لپاش گل انداخت؟! اه... حالا چجوری ادامه بدم؟ چفت فکم رو باز کردم و گفتم:" ولی نه اون طوری که تو فکر میکنی ..."
میتونستم نا امیدی رو تو چشمای قهوه ایش ببینم و همین طور گوشه های لبش که به سمت پایین متمایل شده بود. تند تند پلک میزد که اشک نریزه.
لعنت به من باید زود تر تمومش کنم:" ما با هم بزرگ شدیم، طبیعیه که من دوست داشته باشم، ولی مثل برادرت، نه بیشتر... "
}شاخه گلی که پشتش قایم کرده از دستش افتاد { ولی من باید ادامه می داد: "میتونی درکم کنی؟ "
امید کمی ته دلمو قلقلک میده. ینی ممکنه این رابطه همین جوری بمونه؟
پووووف ممکنه؟ البته که نه...! از وقتی پدرو مادرم نانا رو که حکم خواهر کوچکترم رو داشت به نامزدیم درآوردن همه چی به هم ریخت.
اون اوایل فک میکردم یه شوخیه اما با سکوتم ریشه های این باورو عمیق کردم. باید همین جا تمومش کنم.
" به خاطر اونه ؟"
با تعجب نگاش کردم. آمادگی این حرفو نداشتم .چرا داره این موضوع رو پیش می کشه؟ " چه ربطی داره؟" به تندی پرسیدم و چشمام رو ریز کردم.
موهای فرو بلندشو از روی صورتش کنار زد. با دسته ی کیف قرمزش بازی می کرد انگار که هم میخواد و هم نمیخواد که ادامه بده. بالاخره با کمی لکنت گفت:" و..وقتی دوسال پیش... وقتی هنوز کارآموز اس ام بودی، ازت خواستم... دوست پسرم بشیی...تو رد کردی... یادته ..؟یادته چی بهم گفتی ...؟" البته که یادمه ! اما فقط نگاش کردم.
" خ .. خب ...تو گفتی... یکی دیگه رو دوست داری ...بخاطر اونه؟" الان چی باید بگم؟؟
YOU ARE READING
Love doesn't need reasons
Fanfictionآیا لوهان میتونه با خودش کنار بیاد وبه عشقش اعتراف کنه ؟