21. خاطره های مصوّر

132 26 11
                                    


"صد امتیاز برای مایکل کلیفورد!" مایکل بلند گفت و دستاشو به آسمون بلند کرد، بعد دور خودش چرخید. لوک خندید. تیفانی هُلش داد

"قبول نیست! در ضمن، اون صد امتیازی نبود!"

اون پرخاش کرد. اشتون از بیرش خورد و به احمقایی که دوستاش بودن خندید. کلوم لباشو تر کرد و به اشتون نگاه کرد. نویسنده با لبخند مطمئنی دوستش رو هم مطمئن کرد

"بین شما دوتا چه اتفاقی افتاده؟"

لوک آروم پرسید و از لاته ای که از همین بولینگ سنتر خریده بود کمی خورد

"چیز خاصی نیست"

"باشه..." اون شونه هاشو بالا انداخت.

"نوبت ماشین قهوه خوریه"

مایکل گفت و دست لوک رو کشید. کلوم خندید

"ماشین قهوه خوری؟"

لوک با دلخوری ساختگی گفت و مایکل خندید. اون رفت و بعد اینکه چند تا توپ پرت کرد، دعوای اون و مایکل شروع شد. تیفانی جلوی کلوم و اشتون نشست

"خب، بعد اینکه ما برگشتیم چیکارا کردین؟"

اون با لبخند پرسید. اشتون شونه هاشو بالا انداخت

"کمی شنا کردیم و...و..." اشتون صحنه ها رو جلوی چشماش میدید ولی نمیتونست به زبون بیاره

"میلا!" اون صدای خودش رو شنید که داشت فریاد میزد. سینه ش درد گرفت، نفسش بالا نمیومد، اون خودش رو دید، داشت دنبال میلا میگشت، میلا کیه؟

"اشتون؟ اش!"

کلوم تکونش داد و اشتون رو انگار پرت کردن تو دنیای واقعی

"ببخشید...فکر کنم به هوای تازه احتیاج دارم"

اشتون گفت و از جا بلند شد. کلوم بلند شد و گذاشت اون بره بیرون. لوک که نوبتش تموم شده بود، به بهانه ی گرفتن آب از دوستاش جدا شد...نگران اشتون بود

دید که پسر مو طلایی رفت بیرون و به دیوار تکیه داد. نفس عمیقی کشید. لوک خودش رو آماده کرد تا بره جلو...ولی...یه قدم به جلو برداشت و بعد برگشت.

اشتون حتما احتیاج داره تنها باشه. لوک حدس میزد بین اون و کلوم چیزی شده باشه، ولی نمیخواست با پرسیدنش فضولی کنه. اون میترسید دوستیشون به هم بخوره. البته دوستی اونا همیشه یه چیزی کم داشت. یه چیزی کم بود...یا کم شده بود.

اون شب به لوک هیچ خوش نگذشت. میدونست اشتون هم اونطوریه. میدونست به اون هم خوش نگذشته...و دیگه نتونست صبر کنه تا اشتون خودش به لوک بگه چی شده. وقتی تو راه خونه بودن، لوک صداشو صاف کرد

"آم میگم..." لعنتی، الان چطوری بهش بگه؟ "میگم...خیلی تو فکری؟" اون پرسید. اشتون لبخند زورکی زد

"اوه البته که نیستم"

"من میفهمم اشتون، میدونی که میفهمم"

لوک گفت. "انسانها به علامتهای زیادی احتیاج دارن تا متوجه چیزی بشن. وقتی جواب جلوی چشمشونه باز هم دنبال راه حل میگردن" لوک ادامه داد. اشتون برگشت و سریع یه نگاهی به لوک انداخت ولی اون داشت بیرون رو تماشا میکرد

"چیزی گفتی؟"

"چی؟ نه..."

"چرا همین الان یه چیزی درباره ی انسانها گفتی"

"اش، حالت خوبه؟"

"لوک!"

اشتون داد کشید. نمیخواست داد بکشه...نمیخواست. لوک با چشمای گرد شده ش به اشتون نگاه کرد. اشتون خیلی سریع ماشین رو زد کنار

"من- من متاسفم. من شنیدم یه چیزی گفتی...شایدم...دوباره...من...من دو روزه که چیزای عجیبی میشنوم و میبینم، من احساسشون میکنم، انگار خاطره ن، ولی هیچی یادم نمیاد! دارم دیوونه میشم، لوک، دیوونه"

اشتون با درموندگی گفت و لوک فقط بغلش کرد...

"همه چی درست میشه، اش..."


***مرحله ی جدید***

مریلا.

allure ꗃ lashton ✓Onde histórias criam vida. Descubra agora