12-| Exhaustion |

71 11 0
                                    


Liam's POV:

بعد از اون دعوای مسخره،بدون معطلی دنبال لویی رفتم تا بر گردونمش.اون پسر خیلی لجبازه و میدونم اگه تصمیمی بگیره،تا پای مرگش روش میمونه.
من باهاش صحبت کردم تا هری رو ببخشه،تا این بحث رو تموم کنه؛ولی اون به هیچ وجه راضی نمیشد.لویی کله شقه!
تنها چیزی که میشد از حرفاش فهمید این بود که اون یه حسه عجیبِ عذاب وجدان داره که حتما به مرگ مادرش مربوطه و اون به خاطر همین نمیتونه خودشو ببخشه.اونقدرا از دست هری عصبی نبود.یعنی درواقع بود،خیلی هم عصبی بود؛اما خودش رو مقصر همه چیز میدونست و هری هم آبی روی آتیش دلش نبود.
میتونیم امیدوار باشیم که حرف لویی جدی نباشه.اینکه از گروه بره و گروه از هم بپاشه.
هری تو موقعیت بدی قرار گرفته،هم لویی و هم...خدای من هیچ نظری ندارم که اون دختره چطوری سروکلش تو این ماجرا پیدا شد.هری نمیتونه هر دو رو باهم تحمل کنه.ما نباید بزاریم اون بازم دیوونه بشه.خودِ لویی هم اینو به خوبی میدونه.
پس من از لویی شروع کردم به درست کردنش.فردا یه جوری دوتاشون رو با هم رو به رو میکنیم.

فردا روز تازه اییه.

_

(صبح روز بعد)

Larisa's POV:

صبح وقتی بیدار شدم خودم رو با همون لباس های دیروزم دیدم.
دیشب‌ حتی جون عوض کردنشونم نداشتم.
لعنت به همه چی!
در کمد سفید رنگ رو باز کردم تا لباس هامو عوض کنم.
جلوی آینه رفتم و وقتی به صورتم نگاه کردم،
اوه خدای من...
حتی از دیروز صورتم رو هم پاک نکردم و با آرایش خوابیدم.
آرایش که نمیشه گفت،چون با اون همه اشکی که ریخته شد چیزی نموند ازش.
چیزی نمیتونه روی آرایش کردن من تاثیری بزاره.
حتی بدترین اتفاق زندگیم...
کسی که از یکی دو سالگی با لوازم آرایش مادرش بازی میکرد و از همون موقع استفاده از همه چیو یاد گرفته بود؛
فقط سخته که از خودم جداش کنم.این بخشی از منه.همون بخشی که واسم مهم نیست دیگران راجعبش چی میگن.
این منم...لاریسا فردریک!
هر کسی که میخواد میتونه منو قبول نکنه.
چشمام کاملا پف کرده و قرمز بود.انگار یه بمب توشون منفجر کردن.
گلوم گرفته بود و صدام در نمیومد.
رفتم و دست و صورتم رو آب زدم تا شاید اون پف های لعنتی کم تر بشن.موهامو بالا بستم و رفتم سمت طبقه پایین.
از وسط پله ها شنیدم ژانت داره داد میزنه:

-...سوفیا من نمیدونم دیشب چه اتفاقی افتاده.من فقط سرم شلوغ بود!

صدا از آشپزخونه بود.آروم روی پنجه پاهام راه رفتم و سرک کشیدم.

مامان با حرص گفت:

+اون تنها اومده خونه.و‌ میتونم حدس بزنم داشت گریه می کرد.ازش بپرس چی شده.من واقعا...نگرانم.

نمیخواستم سوفیا رو نگران کنم.
وسط حرفاشون پریدم و گفتم:

~صبح همگی بخیر.چه روز تعطیل قشنگی!

For Your Eyes Only || Harry Styles [On Hold]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin