یک و دو و سه و چهار ،پنج ،شش،هفت،هشت، اه
من داشتم بالا و پایین میپریدم ،داشت رو مخم راه میرفت ،دوباره یک و دو و سه و چهار و پنج و شش...
سکوت اتاقم رو فرا گرفته بود ."تو به استراحت احتیاج داری،ساعت هاست که داری تمرین میکنی"هم اتاقیم اپریل سکوتو شکست. عرق پیشونیمو با دستم پاک کردم،من داشتم برق میزدم نه بخاطر اینکه خوشگلم،بخاطر اینکه من داشتم تمرین میکردم تا وقتی که از پا بیفتم. "من دارم عرق میکنم،من باید مطمئن شم همه چی عالیه" خودمو باد زدم
"بله اینو میدونم اما تو نمیتونی بهتر بشی تا وقتی خودتو کاملا خشک نکنی،میدونم چقدر اینو میخوای اما تو داری به خودت صدمه میزنی ،تو داری زیاده روی میکنی و خیلی بهش فکر میکنی،ریسا تو میتونی لطفا برو دوش بگیر ،ریلکس کن و خودتو از لحاظ روحی برای فردا اماده کن"اپریل حوله ای برام پرت کرد.باهاش پیشونیمو خشک کردم،اون درست میگفت من باید فکرامو مرتب و کنترل کنم و خودمو برای گزینش رقص فردا اماده کنم،بازوم رو نوازش کردم ، فکر فردا باعث میشد شکمم جمع بشه(از سترس)
من رفتم سمت حمام ،یه مدل نا اشنا تو اینه دیدم،با دقت بهش نگاه کردم،اون من بودم، خیلی خسته و مضطرب به نظر میرسیدم ،دستمو بردم سمت صورتم زیر چشم های قرمزمو به ارومی فشار دادم ،سرمو پایین گرفتم و وان حموم رو برانداز کردم.
مهم نبود چقدر خسته بودم،من باید حموم میکردم،لباسامو دراوردم ،اشیا روی زمین میوفتادن و من با تنبلی راهمو برای رسیدن به حمام هموار میکردم من اونجا وایسادم و اجازه دادم گرمای ارامش بخش اون مایع(اب) کار خودشو بکنه
اب روی ماهیچه های خسته و پر از درد من جاری میشد ،خودمو به لیف رسوندم و شروع کردم تمام بدنم رو با اون به شستن،تکیه دادم به دیوار حموم وقتی که اب از بدنم پایین میریخت با خودش الودگی ها و کثیفی هارو میبرد.
چند تا خمیازه پشت اون چشمای سنگین و خیس از ابم کشیدم ،بدنم داشت مقاومت میکرد ،اینا همش بخاطر یک روز بود ،گردنم رو ماساژ دادم .من عصبی بودم،افکار منفی و عدم اعتماد به خودم از هفته ی پیش تو کلم بودن...
20 دقیقه بعد اب رو بستم و از وان بیرون اومدم ،به امید اینکه سر دردم تسکین پیدا کنه گیجگاهم رو نوازش کردم
دستم رو روی کمد گذاشتم و خودمو برانداز کردم ...
چرا داری این کارو با خودت میکنی؟از استعداد خودت سوال میپرسی؟از توانایی هات؟چرا به خودت اعتماد نداری؟چونکه من گزینش رقص برای تنها جاستین بیبر دارم(داشت با خودش حرف میزد)
-----------------------------------------------------------
خب خب خب
اگه خوشتون اومد و استقبال کردین منم بعدیا رو میذارم😆
Jazmin💕
YOU ARE READING
BODY ROCK/JUSTIN BIEBER
Fanfictionاین داستان راجب یه رقاصه که تو شیکاگو به دنیا اومده که اسمش ماریسا سمال هست ،ماریسا گذشته ی دردناکی داشته چیزی که باعث شد اون از شیکاگو به لاس انجلس بره به امید اینکه گذشتشو فراموش کنه و به ارزوهاش که استاد رقص بشه برسه ؛ هنگاهی که داره به ارزوهاش م...