زی:لیام خیلی دوستت دارم...
لی: میدونی که عاشقتم
زین دستش رو روی دست لیام که روی فرمون بود گذاشت ...
روبروی خونه رسیدن و زین باید از لیام جدا میشد...
زی : هی من نمیخوام برم...
و قیافه اش رو مظلوم کرد..
لی : برو.. شیطانی نکن... الان یاسر میگه چه دامادی دارم ...
زی: داماد؟
این رو زین با حالت از خود راضی گفت و لباش رو کج کرد....
لی زین رو توی بغلش کشید و قلقلکش داد... و همزمان باهاش حرف میزد..
لی: خواستگاری اومدم ...تو هم جوابت مثبته...
زین میخندید..
زین : ولی.. هنوز..جواب...ندادم
زین اینا رو بزور وسط خنده هاش جا داد...
لیام خندید
لیام: که اینطور؟ یک جوابی امشب ازت بگیرم
زین از خنده اشک توی چشماش بود و پاهاش تخت کنترل خودشون نبود از خنده ....
لیام: بگو ...
لیام جدی شد ... دست از ققلک دادن زین برداشت..
دستش رو لای موهای زین کرد
لیام: تو واقعا میخوایی؟
زین بلند شد
زین : چی؟
لیام : مطمئنی که میخوای با من ازدواج کنی؟ تو تازه بیست و س....
زین حرفش رو با گذاشتن انگشتش روی لبای لیام قطع کرد...
زین : تو حاضری برای عشق برای من چیکار کنی لیام؟
لیام ساکت بود... نمیدونست اون چیزی که میخواد بگه درسته یا نه ...
اصلا نمیدونست حرف واقعیه یا نه...
قلب لیام هیچوقت بهش دروغ نگفته بود...
لیام : شاید احمقانه بیاد ولی من حاضرم بخاطر تو جونمم بدم ...
زین ساکت شده بود...
صدای نفس هایی هر ثانیه سخت تر میشد توی کابین ماشین تنها صدای قابل شنیدن بود...
لیام : من حاضرم بخاطر تو بمیرم...
لیام اینبار سرش رو تکون داد...
انگار اینبار مطمئن تر داشت میگفت
ریه های زین دوباره داشتن از کار میوفتادن پس اسپری آبی رنگش رو برداشت و توی دهنش اسپری کرد...
لیام بازوهای زین رو گرفت...
لیام: تو خوبی؟
زین به تکون دادن سرش اکتفا کرد و نفس سنگین و خسته اش رو به بیرون هدایت کرد...
》》》
چند روزی گذشته بود...
لیام توی اداره ی پلیس سخت درگیر کار شده بود و کمتر به زین شر میزد...
لیام با عجله به سمت اون درگیری که توی جنوب شهر گزارش شده بود رفت...
محله ی سیاه پوستا.. اونجا همیشه درگیریه و خب لیام معمولا به اونا رسیدگی میکنه...
اون مجبور بوده سه سال اینجا زندگی کنه و خب بیشتری ها رو میشناسه...
^^^
لیام : هی بایدِن اون تفنگِ و تو هفده سالته...بهتره این کار احمقانه رو تموم کنی...باشه؟
لیام خیلی آروم جلو میرفت و سعی میکرد اون بچه ی احمق رو آروم کنه...
بایدِن: نه
گلوله ها رو پشت سر هم شلیک کرد دوتا چهارتا و ....
اون فرار کرد ... و اسلحه رو روی زمین انداخت...
کل اون میاد روی لعنتی پر خون شده بود...
یکی به آمبولانس زنگ بزنه...
این رو یکی از عابرا گفت و سریعا بالا سر لیام رفت...
لیام میخواست حرف بزنه ولی نمیتونست...
عابر که نیکِل نام داشت بهش نگاه کرد
نیکل: تو خون زیادی ازت رفته ممکنه بیهوش بشی...
موبایل لیام زنگ خورد...
نیکل برداشتش عکس زین و لیام بود ...
نیکل: هی دوست پسرته؟
و گوشی رو به سمت لی گرفت
لیام خیلی خفیف گفت : نامزد ... بهش..نگو
آمبولانس رسید...
و نیکل مدام داشت برای زین توضیح میداد که اون خوبه ولی اون دروغگوی خوبی نبود...
لیام خودکار و کاغذ رو به نیکل داد ... یه گواهی نوشته بود و اون رو امضا کرده بود...
زین تمام بدنش درد گرفت... نمیتونست نفس بکشه... وارد ببمارستان شد و به سمت اطلاعات رفت...
اما نتونست خودش رو برسونه...
و روی زمین افتاد...
××××
خانوم مالیک دست زین رو گرفت...
تریشا: تو به هوش اومدی...
زین اولین چیزی که به ذهنش اومد لیام بود...
زین : لیام؟ لیام کجاست؟
تریشا اما جوابی نداشت...
زین ساکت شد...
اشک از چشمش اومد و بغض لعنتیش شکست...
از زبان زین :
آره لیام اونروز من دیوونه بودم تمام روز رو صحبت نکردم...
من یک هفته توی کما بودم و حتی توی مراسمت نتونستم شرکت کنم...
لیام من معنی عشق رو فهمیدم... من تو رو فهمیدم...
وقتی تریشا و یاسر برام گفتم که تو اون گواهی رو نوشتی که ریه ات رو به من اهدا کردی... انگار که آب سرد روی من ریختن...
شایدم مدت خیلی کمی گُر گرفتم از گرمای عشقت...
لیام تو جونت رو برای من دادی... همون طور که گفتی...
الان سه ساله که من نفس کشیدنم رو مدیون تو هستم... سه سال هست که تو رو ندارم ... سه سال میدونی عاشقتم رو نشیندم...
لیام...
زین بغضش گرفت و از کنار آرامگاه لیام فاصله گرفت...
لیام ممنون که با عشقت... با جونت و با اثباط عشقت راه اکسیژن ها رو برای من باز کردی...
اما بدون وقتی تو رو داشتم اصلا اکسیژن لازم نداشتم...
من تو را داشتم و هر روز در بغلت از کمبود اکسیژن در امان بود ...