هفت_جملات واقعی

2.1K 438 91
                                    


با خوشحالی در باز کرد و وارد خونه شد، با احتیاط همه خونه رو بررسی کرد تا ببینه لوسی کجاست!
به آرومی قدم برداشت و اتاق خودش چک کرد اما کسی اونجا نبود، اتاق های دیگه نگاه کرد اما اثری از لوسی نبود با ترس به سمت آشپزخونه رفت و با دیدن لوسی که پیشبند و کلاه گذاشته بود و پشتش به لویی بود و داشت چیزی هم میزد نفس عمیقی کشید.

وارد آشپزخونه شد و به میزی که پر از مواد غذایی بود نگاه کرد وقتی به لوسی نزدیکتر شد صدای آرومش که درحال زمزمه یک آهنگ بود شنید و ناگهان یاد گذشته افتاد!
دقیقا مثل هری!
لوسی مثل هری تمام آشپزخونه رو بهم میریزه تا غذا درست کنه، مثل اون هنگام غذا درست کردن آروم زیرلب آهنگ زمزمه میکنه و بی توجه به اطرافش فقط مشغول غذا میشه انگار که تو این دنیا فقط و فقط غذا درست کردن وجود داره!
چرا باید بین دونفر انقدر شباهت وجود داشته باشه؟!
این ناعادلانست!

" اوه تو اومدی! "

چشماشو باز و بسته کرد تا از خاطراتش بیرون بیاد، سرشو بلند کرد و دوبار به لوسی که اینبار با لبخند بهش نگاه میکرد خیره شد.
" داری چه کار میکنی؟ "

لوسی با خوشحالی کاسه ای که توش پر از آرد بود دستش گرفت و گفت:
" دارم برات کیک فندقی درست میکنم! بابام همیشه میگفت تو دوسش داشتی "

لحظه ای لبخند رو صورتش اومد، هری هنوز یادشه که لویی کیک فندقی دوست داره اما لبخندش به ثانیه نکشید که از بین رفت و جاشو به ترس داد، بدون کنترل کردن ترس بی موردش با اعصبانیت داد زد:

" کی گفت که میتونی تو آشپزخونه من آشپزی کنی؟! "
لوسی با ترس به لویی نگاه کرد و ازش فاصله گرفت.

" من فقط دارم کیک میپزم! "
دوباره از لویی فاصله گرفت.

لویی با اعصبانیت نزدیک لوسی شد و محکم دستشو به قفسه سینه لوسی زد و گفت:
" تو واقعا کی هستی؟ هان؟! "

لوسی عقب تر رفت و سعی کرد نفس های تندش که حاکی از ترس هست پنهان کنه و به آرومی گفت:
" لوسی تامل... "

" نگو! فامیلی من رو اسم خودت نزار. هری بابا خطاب نکن! خاطرات من و هری تعریف نکن! کیک فندقی درست نکن! تو هری نمیشناسی! اون... اون... بچه دار نمیشد اون یک پسره! "

لوسی با عصبانیت گفت:
" هری بابا خطاب میکنم چون بابامه! کیک فندقی میپزم چون دوست داری! خاطرات یادآوری میکنم چون دوست دارم یادآوری کنم! هری میشناسم چون بابامه، اون بابامه میفهمی؟ بابام! اون بچه دار میشد خودت خوب میدونستی پس سعی نکن بگی خبر نداشتی! و در آخر فامیلی تو روخودم میزارم چون تو بابا لعنتی منی! "
لوسی که تو گلوش بغض بدی حس میکرد گفت.

" منم تورو دوست ندارم! همونطور که تو از من خوشت نمیاد منم از تو خوشم نمیاد اما مجبور بودم بیام پیشت! "

چشماش از اشک خیس شده بود و با چند پلک کوچیک اشکها رو گونه هاش سرازیر میشد اما بی توجه به اشکهایی که برای اومدن لحظه شماری میکردن به آرومی از لویی فاصله گرفت و کاسه رو میز گذاشت و به سمت اتاقی که لویی براش مشخص کرده بود دوید.
لویی با گیجی صندلی ای بیرون کشید و روش نشست.

صدای لوسی تو سرش تکرار میشد

' منم خوشم نمیاد ازت اما مجبور بودم! '

' چون تو بابا لعنتی منی! '

انقدر این جملات واقعی جلوه میکنن که لویی به خودش هم شک کرده!

اما اگر واقعا لوسی دخترشه پس چرا هری هیچ تلاشی نکرد تا به لویی خبر بده؟!






.
.
.
.
کم بود میدونم اما برای همین قسمت کافی بود!
قسمت های بعد نوشته نشده، هرزمان که بتونم مینویسم و آپدیت میکنم.

saramatin
مرسی بابت کامنتات که کلی شادم میکنن و انرژی میدن😘

دیفرنس هم... خب پست مربوط به خودش داره اما اگر بتونم کاملش کنم شاید امشب اپدیت شه.

مرسی که میخونین و بابت کامنتای قسمت پنج خیلی ممنون❤

Are You My Father  (COMPLETED)Onde histórias criam vida. Descubra agora