چهارده_ حقایق زندگی لویی

2.4K 396 39
                                    

با علاقه به میز رنگینی که چیده شده نگاه میکنه و مثل قحطی زده ها بی توجه به صدای گریه بچه آب پرتقال تا آخر سر میکشه و همینطور که نوتلا رو تستش خالی میکنه دوتا توت فرنگی تو دهنش میزاره و امیدواره جما زودتر پیداش بشه و بچش آروم کنه چون نمیتونه با آرامش صبحانه بخوره!

" میتونی دو دقیقه دست از خوردن بکشی این بچه بیچاره بغل کنی! "
جما با اعتراض میگه و پسرش تو بغلش میگیره و آروم تکونش میده.

" باور کن دست و پام گم کردم، خودمم نشناختم وقتی اینارو دیدم!
لوسی همینطور که سعی میکنه تست کامل تو دهنش جا بده میگه و لیوان چایی تو دستش میگیره تا وقتی دهنش کمی خالی شد چایی بنوشه که خفه نشه!

جما با خنده به حرکات لوسی نگاه میکنه و رو صندلی رو به روش میشینه، همونطور که پسرش با یک دستش گرفته دست دیگش رو دست لوسی میزاره و با مهربونی میگه:
" چه کار کردی که بابات از دستت عصبانیه؟! "

لوسی که مشغول جویدنه و همزمان نگاهش به موزهای تیکه شده هست و با دستش داره یک تست دیگه بر میداره، چشم هاشو تا حد ممکن درشت میکنه و به جما نگاه میکنه!

" دو دقیقه دست از خوردن بکش به اون دهن بدبختت استراحت بده "

لوسی که حالا آخرین قسمت تست قورت داده با خیال راحت میگه:
" آخیش! باورت میشه تو این چند روز کوفت هم نخوردم! "

جما چشماش میچرخونه و سعی میکنه به خودش یادآوری کنه لوسی فقط پونزده سالشه و تو این سن این مدل حرف زدن رایجه.

" خب نمیخوای توضیح بدی؟ "

لوسی به تقلید از جما چشماش میچرخونه و بیخیال میگه: " من فقط چند روزی رفتم پیش لویی! "

جما با تعجب و ناباوری به لوسی نگاه میکنه و نمیدونه چی باید بگه. چندبار دهنش باز میشه اما هیچ حرفی نمیزنه.

" تو چه کار کردی؟! "

" من فقط پیش لویی رفتم و چیزایی که نیاز بود بهش گفتم هرچند اونطور که من فکر میکردم پیش نرفت اما خب هرچی بود دیروز صبح خونمون اومد و به طور کاملا اتفاقی بابام در باز کرد و همدیگرو دیدن اما عکس العمل بابام زیاد خوب نبود! "

لوسی کاملا عادی و بیخیال توضیح داد و به قیافه متعجب عمش توجهی نکرد، به جاش چنتا موز همراه توت فرنگی تو دهنش گذاشت تا از ترکیب این دوتا میوه لذت ببره!

" همه اینا دیروز اتفاق افتاده و تو داری الان اینارو به من میگی؟! "
جما با ناراحتی و عصبانیت از لوسی میپرسه.

درسته جما مادرش نیست اما رابطه اونا همیشه شبیه به مادر و دختر بوده و کمتر چیزی از هم پنهان کردن ولی حالا لوسی مسئله به این مهمی از جما پنهان کرده!

" خب وقت نشد! "
لوسی با مظلومیت گفت و لیوان چایی سر کشید!

" خفه شدی! "
جما با حرص گفت و از رو صندلی بلند شد.

Are You My Father  (COMPLETED)Onde histórias criam vida. Descubra agora