شاید وقتش باشه بگم...من از پارسال دوسِت داشتم،آره داشتم حالا دیگه ندارم چون دیگه هیچی برام نمونده فقط یه قلب تیکه تیکه...
دیگه نمی خوام داشته باشمت...حتی اگه تو بخوای،حتی اگه وجودم بخواد...حتی اگه...دستام بخوان.
نمی خوام چون دیگه تو وجودم یه الماس نیستی...وقتی دوستم بهم گفت نگاه کن یه روزی میرسه که دستشو میگیرم باهاش میام خونتون،تمام تصوری که از تو داشتم فرو ریخت،تصور الماسی که عاشقمه و منم نوری ام که باعث میشم بدرخشه...
بعدش بود که فهمیدم قلبم تیکه تیکه شده وقتی که دوستم بهم گفت:نگاه کن اینجوری مخ میزنن...
شاید تو اولین رابطه ی جدیم بودی ولی من برای بازی خوردن نیومده بودم...
اومده بودم موهاتو نوازش کنم و دستمو رو قلبت بذارم اومده بودم عاشق شم
ولی تو نذاشتی تو کاری کردی که با همین کار کوچیک هم نتونم ببخشمت چون اون دوستم بود که فکر میکردم یا تو بهش علاقه پیدا کردی یا اون به تو...هیچوقت نمیتونم بغلت کنم وقتی تو وجودم شک هست...
می خوام بگم اینارو به دوستم نگو بذار فک کنه اون اول عاشق تو بوده،بهش نگو چون دیگه لویی ای تو زندگیت وجود نداره.