27. لامار

114 19 33
                                    


"خب اگه اینطوره باید بیشتر درباره ش بدونی"

 "چی میگی اش؟ اون دوست صمیمیمه!"

"به من ربطی نداره خودت جمع و جورش کن"

اشتون بی حال گفت و تلفن رو قطع کرد. صدای مضطرب کلوم پشت خط ساکت شد. پسر نویسنده بستنی با طعم راکی رود رو برداشت و تصمیم گرفت امروز یه کارایی بکنه. چند وقته همینطوری داره دور خودش میچرخه و نتونسته از چیزی سر در بیاره

اولین کاری که کرد رفتن سراغ یادداشتها بود. لامار...میلا...و برق سبز-آبی.

لامار یعنی چی؟ خب، در این مواقعه که گوگل به دادمون میرسه!

وقتی لامار رو سرچ کرد، اسم خواننده و تیم و دانشگاه رو آورد...ولی...تا جایی که یادشه لامار اسم یه نفر بود پس معنی اسم لامار رو سرچ کرد...

"از آب"

از آب؟ یعنی چی؟ معنی لامار "از آب" هست و این اذیتش میکنه...

سعی کرد فکراش رو روی هم بریزه. خب. اون قبل اینکه برن به اون پیک نیک چنین احساسی نداشت. همه چیز از روز آخر پیک نیک فاکد آپ شد...

پیک نیکشون یه جایی کنار دریاچه بود...دریاچه- آب. لامار از آبه. پس...لامار از اون دریاچه ست. ولی لامار چیه؟ کیه؟

این داشت بیش از حد پیچیده میشد.

اشتون چندین ساعت تو گوگل دنبال چیزای مزخرف گشت و چیزایی تو دفترچه ش نوشت. چیزایی که اصلا مهم نبودن. وقتی به ساعت لپ تاپش نگاه کرد، دید ساعت چهار صبحه. تصمیم گرفت کمی بخوابه چون سرش درد میکرد، پس همونجا کنار لپ تاپ خوابش برد.

کمی بعد با صدای به هم خوردن حال کسی تو دستشویی بیدار شد. چشماشو مالوند و به ساعت رو دیوار اتاقش نگاه کرد. ساعت شش صبح بود. دوساعت بود خوابیده بود...ولی کیه که حالش بد شده؟

لوک.

اشتون زود از اتاق بیرون اومد. در دستشویی بیرون رو زد.

"لوک! هی پسر درو باز کن!"

لوک در رو باز کرد. رنگش پریده بود. موهاش به هم خورده و زیر چشماش گودی افتاده بود. اشتون با اخم و نگرانی بهش نگاه کرد. بهش کمک کرد روی راحتی بشینه. لوک به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود.

"داشتم غرق میشدم، اشتون." اون گفت. اشتون به خودش لرزید...

"الان برات کمی آب میارم-"

"نه! آب نه!" لوک داد کشید. اشتون دیگه داشت میترسید.

"میخوای به دکتر ونتز زنگ بزنم؟"

"تو گفتی چیزایی میبینی! تو گفتی داری چیزایی میشنوی! من بهت گفتم خوب میشه، ولی نمیشه! اشتون...من باید برم-"

"دیوونه شدی، لوک؟" اشتون بلند گفت. لوک دستای لرزونش رو روی صورت سردش گذاشت. هق هق کرد.

"من لوک نیستم! لوک نیستم!"

"خدای من! بهم بگو چی شد؟" اشتون سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه.

"اشتون- اشتون...اون لامار صدام کرد!" لوک جیغ خفیفی کشید. چشمای اشتون داشت از حدقه بیرون اومد.

"لا- لامار؟ کی؟ کی صدات میکرد؟" اون سریع جلوی لوک زانو زد. لوک احساس میکرد قلبش داره از جا درمیاد. نفساش بریده بود و احساس میکرد خیسِ آبه.

"یه- یه موجود بود...دم نقره ای داشت...چشمای نقره ای داشت، زیر آب بود، زیر آب بودم. اشتون...اون دستمو گرفت، بهم گفت برگردم- بهم گفت- بهم گفت هرچی که برام عزیزه رو بردارم و برم." لوک بین گریه هاش گفت. خیلی ترسیده بود. یه نیروی مافوق قدرت انسانی داشت کنترلش میکرد، مجبورش میکرد گفته های موجود نقره ای رو عملی کنه.

"لوک...تو لوک نیستی نه؟" اشتون پرسید. انگار ناگهانی افسرده شده بود. فلش بک ها جلوی چشمش رژه میرفتن.

طوری که کم مونده بود غرق شه.

طوری که فریاد میزد.

طوری که دیدش.

اون دیدش.

اون لامار رو دید. اون دیدش...

لامار چهارشونه بود. پوست سفید داشت. چشماش آبیِ خالص بود. موهاش طلایی بود و میدرخشید. اون مثل یه ستاره بود. یه ستاره با نور خیره کننده.

"تو هیچ جایی نمیری." اشتون قاطع گفت و لوک احساس کرد میخکوب شد روی راحتی. پس، به گریه کردن ادامه داد. اشتون دوید توی اتاقش. دفترچه ش رو ورق زد...

لوک لاماره. لامار یعنی از آب. لامار یکی از اونا بوده. ولی چطور سر از اینجا درآورده؟ آیا این موجودات افسانه ای اصلا وجود دارن؟

اگر وجود داشته باشن، قدرتشون باورنکردنیه. اونا میتونن ذهن رو کنترل کنن، حافظه رو پاک کنن و بدن رو تغییر بدن.

تنها محدودیت اونا آبه.

پری های دریایی.

اشتون سعی کرد لپ تاپش رو پرت نکنه اونطرف چون نوشته هاش تو اونن...

از همه مهمتر...

 تمام داشته هاش از ام.آر تو اونه.


< رازها دارن برملا میشن...ولی یکی یکی. |تفاوت ها|>

مریلا.

allure ꗃ lashton ✓Où les histoires vivent. Découvrez maintenant