part1: I want to stay alive

728 36 8
                                    

کیفم روی دوشم بود و با سرعت میدویدم.. گه گاهی به عابرای تویه خیابون برخورد میکردم و با ترس پشت سرم رو نگاه میکردم.. افراد سوهو هنوز دنبالم بود.. لعنت بهشون.. از روی صندلی گوشه خیابون پریدم و وارد مرکزفروش شدم.. کنار میزدم و میدویدم... نمیدونستم دارم به کجا فرار میکنم.. فقط میدونستم تنها راه زنده موندنم فراره.. از کسی که یک روز بهم سرپناه داده بود... هیچ وقت فکر نمیکردم به این نقطه برسم.. یه خلافکار که برای زندگی دست به کارای کثیف زیادی زده بود.. نورلامپ فروشگاه که سایه مبهمی از من رو کف سفید فروشگاه انداخته بود..بهونه ای برای مرور خاطراتم شده بود..گذشته رو باخته بودم و مشخص بود آینده من یا مرگه یا آوارگی و مرگ!... از در بیرون زدم..افراد لباس مشکی که تعقیبم میکردن رو حس میکردم..سرعتشون بیشتر و بیشتر میشد..عین اشباهی که دنبالم میکردن و من تقلا میکردم تا ازشون دورشم.. اما به خوبی میدونستم درنهایت دیر یا زود بهم میرسند واین تلاش من هیچ سودی نداشته!.. چه چیزی داشت انتظارمو میکشید.. از جمعیت دور شدم و سریع وارد خیابون کناری شدم.. متوجه پارکینگی که نزدیکم بود شدم..آخرین شانسم بود پس تویه پارکینگ رفتم و پشت یکی از ماشینا مخفی شدم.. نفس نفس میزدم.. قفسه سینه ام تند تند بالا وپایین میشد.. ترس داشتم... خدا خدا میکردم پیدام نکنن... توجه ام به سایه هایی که نزدیک ماشین شده بودند جلب شد... نه ... نباید اینجوری تموم میشد.. سعی کردم نفس هام رو کنترل کنم و آروم باشم.. پاهام رو به لبه دیوار تکیه دادم و خودمو از زمین فاصله دادم.. اونا قطعا با نگاه کردن به زیر ماشینا میتونستن پیدام کنن.. بعد از چند دقیقه صدای یکیشون تویه گوشام پیچید..
-اینجا کسی نیس !.. فکر کنم فرار کرده
+خودم دیدم نزدیک در ورودی پارکینگ ناپدید شد.. حتما باید میومده اینجا
-شایدم حواسمون نبوده و از در فرار کرده
+صبر کن بچه ها بیان.. ممکنه طبقه بالاتر رفته باشه
-اگه میرفت می دیدیم!.. تویه مسیر نیست
+اونا اومدن... آهاای..اون آشغالو پیدا نکردین؟!
نفری که به سمتش میدوید گفت: نه..لعنتی فرار کرده..
-اگه پیداش نکنیم رئیس جای اون ماهارو میکشه
یکی از افراد با حرص و صدای بلند گفت
+خوب میدوی ژیو لوهان!... پیدات میکنم
با شنیدن اسمم بدنم به خودش لرزید... انگار باید تسلیم میشدم.. روی کف زمین نشستم و کیفم رو باز کردم.. دستمو توش بردم.. یه کیف پول و یه کولت کمری با بسته آدامس نیمه،شناسنامه و یه دفترچه با جلد چرمی!.. کل دارایی فعلیه من فقط همینا بود..خیلی چیزا رو به دست آوردم اما هیچ وقت مال من نشد...همه چیز وهمه کس تسلیم سوهو میشدند و معلوم بود چرا هیچی از خودم نداشتم... کیف پولم رو باز کردم.. عکس برادر کوچیکم لحظه ای بهمم ریخت.. خیلی دلم براش تنگ شده بود.. تویه خانواده ای به دنیا اومدم که اختلافات زیادی وجود داشت...اختلافات الکی... پدرم رئیس یه شرکت موروثی شده بود و مادر یکی از سهامدارای شرکت بود...اونا همیشه با هم بحث میکردن..اما خب روزگاری اونا به هم علاقه پیدا کردن و با وجود مخالفت های خانواده پدرم زندگیشون رو شروع کردن.. با به دنیا اومدن من اختلافات کم کم شروع شد.. مادرم سهامش رو فروخت و این شانس پدرم رو برای موفقیت کم کرده بود.. تازه ۴ سال بیشتر نداشتم که صاحب برادر شدم.. اختلاف ها و بحثای همیشگی پدرم و مادرم... به شدت از لحاظ روحی بهم ضربه میزد.. من و برادرم هر چقدر بزرگتر میشدیم بیشتر با این واقعیت روبرو میشدیم که مفهوم خانواده برای ما تعریف نشده اس... ۱۲ ساله که شدم اتفاقی که خیلی وقت بود پیش بینیش کرده بودم رخ داد و مادرم درخواست طلاق داد.. پدرم هم با این طلاق توافقی موافقت کرد و اینجوری من و برادرم از هم جدا شدیم... برادرم ومن تنها کسایی بودیم که حرفای هم رو می فهمیدیم وبا این اتفاق عزیزترین کسم رو هم از دست دادم واین مرگ خاموشی بود که منو تویه دیواره های قبری زندانی کرد که والدینم برام ساخته بودند..مادرم با اینکه وضعیتم رو می دید.. تصمیم عجیبی گرفت... هنوز یه ماه از طلاقش نگذشته بود که مادرم منو با مشاورش به خارج فرستاد.. یک سال دور ازهمه چیز و تنها با عکس برادرم گذروندم.. مادرم هیچ سراغی ازم نمیگرفت.. هیچی!.. مشاورهم سه ماه بعد از اطمینان از اقامتم تنهام گذاشته بود.. خیلی وقت بود که پول اجاره عقب افتاده بود..اگه میموندم و باقی پولام هم خرج میشد شانس برگشت به کشورم رو از دست میدادم..پس تصمیم گرفتم بدون اطلاع مادرم برگردم.. اما کاش هیچ وقت برنمیگشتم..کاش برای همیشه اونجا می موندم.. وقتی به کره برگشتم و به خونه رفتم فهمیدم یک سالی میشد که خونه امون فروخته شده بود حتی تماس های من با صدای گوینده ای که میگفت مشترک مورد نظر شما در شبکه موجود نمیباشد بی پاسخ میموند.. آواره شده بودم و تویه کوچه خیابونا میچرخیدم.. حتی به امید پدرم به شرکتش رفتم اما اجازه ورود رو حتی پیدا نکرده بودم..امید داشتم شاید بتونم ببینمش و ازش کمک بخوام.. کمک!.. اما این اتفاق هیچ وقت نیوفتاد.. ... .

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 02, 2017 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Back Over DoseWhere stories live. Discover now