زندگی سه نفره

1.3K 80 41
                                    


::::by:katsuki yuko:::
Eren POV:
بعد از مدت ها و بعد از اون همه اتفاق و طنش های زندگیمون،بالاخره یک سال از به دنیا اومدن ریرن گذشت...
باید اعتراف کنم توی این سه سال هیچ وقت لیوای رو تا این حد خوشحال و سرحال ندیده بودم!
اون واقعا به ریرن وابستس!!!
در مقابل ریرن هم دقیقا همین حسو داره.
ومن این وسط واقعا به هردوشون وابسته ام!!!
واقعا برام جالبه وقتی فهمیدم ریرن از دستم در رفته و جلوی چشمای لیوای پرونده هاشو مچاله و پاره پوره کرده؛و لیوای هیچ عکس العمل خاصی نشون نداده.
البته میدونم اگه منم به جای ریرن میبودم،جز یه"ارن" کشدار عصبی چیزی نمیگفت ولی من واقعا از این کارا میترسم و جراتشو ندارم!!!
الان هم بعد این چند سال "پر تغییر" زندگیم به یه مهمونی دعوت شدیم...
اصلا ازمهمونی خاطره خوبی ندارم. البته درسته که شروع روابطمون_حالا چه تلخ چه شیرین_از یه مهمونی بود. ولی بازم خاطره خوبی برام نیست...
مطمئنم برای لیوای هم همینطوره و اونم دقیقا همین حسو داره...
شروع رابطمون اصلا یه رابطه شیرین نبود.
ولی خب...
شاید اگه جریان همون شب پیش نمیومد و لیوای از حد خودش فراتر نمیرفت، الان رابطمون این شکلی نبود.
به هر حال باید بگم الان زندگی خیلی خیلی خوبی دارم که اومدن ریرن محکم ترش هم کرده.
هر کسی که اون رو میبینه امکان نداره نگه شبیه دوتاتونه.
آخه واقعا همه چیش ترکیبی از من ولیوایه.
کله شقیاش مثله منه و یه دندگیا و خودسریاش مثله باباش.
چشماش به اندازه من درشت وابروهاش به اندازه لیوای نازک نیست .رنگ چشماشم نه سبزه نه آبی .یجور ترکیب دوتاش.
در کل واقعا مشخصه که پسر مادوتاس.
البته خب مردم عادی به راحتی باور نمیکنن که ریرن پسر دو تا مَرده.
حق هم دارن. در حالت عادی که خب نمیشه...
برای خود منم اوایل خیلی گنگ و عجیب بود. ولی خب...اینم یکی از خواص تایتان شیفتری من بود که بعد از اولین تبدیلم تو بدنم ایجاد شده بود .بقیه اون ها هم همینطور بودن ولی...کسی توی موقعیت من که بخواد با یکی رابطه داشته باشه نبود.
_مامان...مامان...
صدای پسر کوچولوم منو از تو فکرام خارج کرد.
توی بغلم نشسته بود و کیک کوچیکی رو که بهش داده بودم رو به سر و صورتش میمالید.
با دیدن صورت سفید از پودر شکرش ناخودآگاه خندم گرفت .بدون عکس العمل اضافی دستمالی رو که همیشه ته جیبام داشتم در آوردم.
علی رقم تقلای زیادش به زور صورتشو پاک کردم.
گونشو محکم بوسیدم و پرسیدم:
_ریرنم چی شده؟...
نگاه نافذشو با قهر ازم گرفت و بعد از یکم بالا کشیدن دماغش ،در حالی که زبونش میگرفت گفت:
_برم...برم بغل بابا...
نفس عمیقی کشیدم و در حالی که به سمت لیوای میرفتم،بدون اینکه منتظر جواب باشم،شروع کردم به حرف زدن:
_چه فرقی داره مگع؟کجا میری مگه؟آخه بغل بابا مگه چی داره؟
یهو یاد خودم افتادم که هنوزم چقد آغوش لیوای رو دوست دارم.
لعنتی آغوشش خیلی گرم و پر احساسه.
احساساتشو همیشه با همین دستاش که دورت حلقه میشه تزریق میکنه تو قلبت!
حالا که من خودم مست آغوش لیوایم دیگه چه انتظاری از بچمونه؟؟؟
دیگه غر نزدم و در حالی که ریرن با بد عنقی داشت توی بغلم اینور اونور میکرد،به سمت لیوای رفتم.
همون اول مهمونی یکی از همکاراش گیرش آورد و لیوای هم بر خلاف میلش مجبور شد حتی امشبوهم صحبتای کاری مسخره رو گوش کنه.
از همین دور میتونم کلافگی و بی اعصابیشو تو صورتش ببینم.
مطمئنا هر جنبنده دیگه ای جز من و ریرن بهش نزدیک بشه چنگال رو میکنه تو چشمش.
کاملا مشخصه داره سعی میکنه همکار سمجشو بپیچونه .ولی اون انگار سرسخت تر از این حرفاست.
میخواست یک گیلاس مشروب بخوره ولی وقتی مارو دید گیلاس رو دوباره روی میز گذاشت .جلو رفتم و بعد از یه سلام مختصر دهنمو باز کردم تا بگم ریرنو بغل کنه،که خودش دست به کار شد و شروع کرد به شیرین زبونی:
_بابا...منو بغل میتونی؟...بغل مامان خسته شودم...بابا...بغلم تووون...
شیرین زبونیاش همیشه منو به وجد میاورد .فسقلی درست مثل لیوایه.
متوجه نشدم لیوای چجوری همکارشو پیچوند چون داشتم لپای ریرن رو گاز میگرفتم.
صدای "اَه"غلیظ لیوای رو که شنیدم،فهمیدم رفته.
سرمو از روی صورت ریرن بالا آوردم و نگاهش کردم.
کمی نزدیک تر شد و با لحنی کلافه ولی مهربون گفت:
_واقعا خوب جایی به دادم رسیدین .دیگه داشتم جوش میاوردم...
لحظه ای زمین رو نگاه کرد و بعد ادامه داد:
_راستی چرا به ریرن کیک دادی؟تازه دو تا دندون درآورده خراب بشه بدجور کار دستمون میده...
با تعجب گفتم:
_حواست به ما هم بود؟
سرشو کمی تکون داد و گفت:
_آره خب...مگه میشه حواسم بهتون نباشه...
لبخندی زدم و گفتم:
_لیوای میتونی ریرن رو بغلش کنی؟باز دوباره عنق شده هی میگه بابا بابا...
با شنیدن کلمه آخر،ریرن که سرش توی سینه من فروبود،دوباره نشست و شروع کرد به دست و پا زدن...
_باشه
لیوای دیگه معطل نکرد و شروع به قربون صدقه رفنتش کرد:
_بیا اینجا ببینم...تربچه فسقلی...بیا بغل بابایی...
ریرن خیلی راحت رفت تو بغل لیوای و یقه لباسشو چسبید.
لیوای هم شروع کرد به بوسیدن و گازگرفتن لپ و بینی ریرن.
Other POV:
لیوای در حالی که ریرن بغلش و ارن کنارش قدم میزد،توی محوطه حیاط عمارت راه میرفت تا ریرن آروم بشه.
_ریرن نگفتی چرا از بغل مامان خسته شدی...
شستشو از توی دهنش درآورد و خیلی جدی گفت:
_آخه مامان بهم کیک میده بخولم...یه وخ این دوتا دندونام خلاب میشه...
لیوای تک خندی زد و رو به ارن که داشت ریسه میرفت گفت:
_خودشم میدونه نباید بخوره ها...
و بعد رو به ریرن ادامه داد:
_چرا انقد زبونت درازه فسقلی...
ریرن زبونشو بیرون آورد و به سختی گفت:
_ولی‌ زبون من کوشولوئه...دراز نیس که...
لیوای روی سکوی کنار باغچه نشست .پشت سرش ارن هم همون کارو کرد.
ریرن رو روی پاش جابجا کرد و گفت:
_ببینم زبون کوچولوتو؟...
ریرن بی وقفه دهن کوچیکشو باز کرد و زبونشو بیرون آورد.
میخواست شیرین زبونی دیگه ای بکنه که یهو لیوای سرشو جلو آورد و با دندوناش زبونشو گاز گرفت:)
لحظه ای ساکت نگاهش کرد ولی بعد قیافش در هم شد و زد زیر گریه.
درحالی که صدای خنده لیوای باغ رو پر کرده بود،ریرن توی بغلش دست وپا میزد و گریه میکرد.
ارن پسرش رو بغل کرد و روی پای خودش گذاشت.
ریرن که کم کم آروم میشد،محکم لباس ارن رو چسبید و سرش رو تو سینش فرو کرد.
ارن خندشو جمع و جور کرد و رو به ریرن گفت:
_چی شد؟...چرا اومدی بغل من؟...
ریرن درحالی که دماغشو با صدا بالا میکشید جواب داد:
_آخه بابا منو گاز گلفت...اگه زبونم خلاب میشد چی؟...
دوباره لیوای یه حرفی زده بود و ریرن یاد گرفته بود.
_اگه انقد شیرین زبونی نکنی کسی گازت نمیگیره.
ریرن بغض و گریه یادش رفت و کنجکاو گفت:
_زبون من که شیلین نیس!...
ارن خنده بامزه ای کرد وخواست حرفی بزنه که
دست لیوای دور شونش حلقه شدو با یه لبخند بدجنس رو به تک پسرش گفت:
_ولی زبون مامان شیرینه. واسه همین گازش میگیرم(:
ارن سرشو برگردوند و با تعجب و دستپاچگی گفت:
_لیوای!!!تو واقعا....
ولی لیوای بی هیچ درنگی دستشو جلوی صورت ریرن گذاشت و لبهاشو روی لبهای ارنش گذاشت.
ارن سعی میکرد خیلی کوتاه لیوای رو ببوسه ولی اون به این چیزا راضی نمیشد.
دائم سعی میکرد عقب بکشه ولی لیوای هم همونطور جلو میومد.
بالاخره اونقدر بوسشون طولانی شد که هردوشون نفس کم آوردن.
لیوای لب هاشو جدا کرد و درحالی که نفس نفس میزد،تکخند بدجنسی کرد و در حالی که دور لبشو با دست راستش پاک میکرد ،دست چپشو از روی چشمای ریرن برداشت.
ارن هم در حالی که گونه هاش بدجور قرمز شده بود،دور لب خیسشو پاک کرد و بی هیچ حرفی سرشو پایین انداخت و شروع کرد ریزریز خندیدن.
ریرن با خونسردی پرسید:
_مامانو بوسیدی؟
_نه...مامان شیرین زبونی کرد گازش گرفتم...
کمی فکر کرد و با هیجان کودکانش دوباره گفت:
_نه...من دیدم...مامان شیرین زبونی نکرد...تو مامانو بوسیدی.
لیوای برای اولین بار جلوی یه بچه کم آورده بود!
پشت سرشو دست کشید و با لبخند گفت:
_فکر کنم راس میگی...نکنه میخوای تورو هم ببوسم؟
ریرن سرشو تکون داد و بعد از اون گونشو جلو آورد.
منتظر بود یک سمت لپش فرو بره ولی خیلی زود دو تا لپاش بوسیده شد.
ارن و لیوای هرکدوم داشتن یک سمت لپ ریرن رو میبوسیدن.
این نهایت عشق یه خونواده بود که ریرن از همون بچگی داشت لمسش میکرد.
عشق بین پدر و پسری که بهش مادر میگفت واقعا وصف ناپذیر بود.
و ریرن مابین اون دو عشق ورزیدن رو یاد میگرفت.
اینکه عشق هیچ محدودیتی برای ابرازش نداره.
و اینکه همین عشقه که زندگی رو پابرجا نگه میداره.
زندگی ای که هر چقدرم سخت و غیر قابل باور و نشدنی باشه بازم یه عشق عمیق میتونه اونو به بهترین زندگی تبدیل کنه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 06, 2017 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

TsundreWhere stories live. Discover now