روزی روزگاری...
نه صبر کنید،برگردیم از اول
این یه داستان خوب نیست
این یه افسانه هم نیست
شاید این یه داستان خوب برای تعریف کردن واسه بچه ها قبل از خواب نیست
گرچه داستان از یه بچه شروع میشه...یه پسر بچه!
پسر بچه ای که تمام خانوادش توی یه آتش سوزی میمیرند و تبدیل به خاکستر میشن...راستش از همون اول هم از خاکستر و اینجور چیزا بدم میومد!
هیچکس نمیدونه کی اون آتش سوزی رو درست کرده
شاید اولش از آتش زدن یه جنگل شروع شده
بچه ها چند تا چوب رو توی جنگلی آتش میزنند
سرگرم بازی میشن
بچه ها آتش رو یادشون میره
آتش پیشرفت میکنه
اولین درخت شروع به سوخت میکنه...دومی...سومی و کم کم نصف جنگل آتش میگیره
مردم دود های سیاه رو توی آسمون میدیدند
اما اونا حتی تلاشی برای خاموش کردن اون آتش نکردند
آتش جلوتر میرفت
اون هیچوقت خسته نمیشد و فقط جلو میرفت
اول از روستا ها شروع شد
بچه ها جیغ میزدند و مادرشون رو صدا میزدند
مرد ها با تمام توانشون سطل ها رو پر از آب میکردند و روی آتش ها میریختند
فایده ای نداشت...
تمام مردم سوختند
تمام زحماتشون سوخت...
خونه هاشون تبدیل به خاکستر شد...
آتش هر ثانیه بیشتر و بیشتر میشد
اون آماده بود برای حمله کردن به شهر
تمام روستا ها رو تبدیل به خاکستر کرده بود و حالا نوبت شهر بود
آتش نشان ها تمام تلاششون رو میکردند اما فایده ای نداشت
آتش قوی تر از اونا بود
خونه ها میسوختند...بعضیاشون روی سر مردم خراب میشدند
انگار دنیا داشت تموم میشد
مردم در حال عبادت توی کلیسا ها سوختند...
زندانی ها خوشحال بودند و از فرصت استفاده میکردند تا فرار بکنند
پسر بچه توی خیابون ها میدوید و کولش رو روی سرش گزاشته بود
به خیابونی که خونشون توش بود رسید
اما نتونست ادامه بده
تمام خونه ها مثل هم بودند...
همشون در حال سوختن بودند
پسر بچه روی زمین بین آتش نشست و شروع به گریه کردن کرد
اون همیشه برای چیزای الکی گریه میکرد مثل خراب شدن اسباب بازی هاش،مریض شدن و خیلی چیزای دیگه
اما ایندفعه فرق داشت...
مروارید های روی صورتش برای چیز الکی نبود
اون برای نابود شدن خانوادش داشت گریه میکرد...
این بدبختی بخاطر بچه ها بوجود اومد
اون بچه ها انسان بودن نه؟
پس این نشون میده انسان ها لیاقت زندگی کردن روی زمینی که خودشون اونو از بین بردن ندارن
برگردیم به اون آتش
اون قصد داشت کره زمین رو نابود کنه
اون آتش داشت روی زمین حکومت میکرد
آدم هایی که به قصد خاموش کردنش و نابود کردن حکومتش میومدن رو میسوزوند
آدم هایی که ازش میترسیدن و فرار میکردن و میسوزوند
اون آتش باعث بیدار کردن چیز هایی که ما توی افسانه ها میخونیم شد
اون آتش باعث تغییر همه چیز شد
اون آتش باعث تبدیل شدن رویای زیبای بچه ها به واقعیت ترسناک شد
کسایی که میگفتن افسانه هایی مثل ومپایر ها،اژدهازاده ها،گرگینه ها،جادوگر ها و چیز هایی مثل اینا وجود نداره...پس الان کجان؟
میخام بیان و ببینند که افسانه ها زنده شدند!
●●●●●●●●●●●●●●●●
سلام*-*
خب اومدم فقط سلام بکنم و برم^^"هیع'-'
•••♡Lena♡•••
ESTÁS LEYENDO
Life is pain, so is death[ziam]
Fanficالان من بیشتر از همیشه بهت نیاز دارم میتونی الان صدامو بشنوی؟ چون که ما میخایم اونو با صدای بلند بگیم حتی اگه کلماتمون بی معنی باشن آرزو میکنم که یه جایی،به یه نوعی هر کدوممون رو نجات بدم اما حقیقت اینه که من فقط یه پسر معمولیم