[ستایش خورشید]

262 72 11
                                    

د.ا.ن لیام پین

روی صندلی نشسته بودم و بی سروصدا داشتم غذامو میخوردم

زیر چشمی به گرالت نگاهی انداختم

انگار یکم عصبی بود...

-عاممم ...خب...

سرش رو سریع اورد بالا و بهم نگاه کرد

-هیچی...هیچی!

اخم کرد و دوباره مشغول خوردن شد

انگار امروز سگ گازش گرفته!

گرالت گلوش رو صاف کرد و با صدای نسبتا کلفتش گفت"امروز چیکار کردی؟"

سرم رو انداختم پایین و دنبال یه چیزی بودم که بهش بگم

خندیدم شونه هام رو انداختم

-هیچی...مثل همیشه!

از روی صندلی بلند شد و به طرف پنجره بزرگِ پشت سرش رفت

+مثل همیشه کتاب خوندی، نه؟

-آ...آره...

دستش رو به طرف من گرفت

+بیا اینجا

با استرس از روی صندلی بلند شدم، میز رو دور زدم و جلوی پنجره ایستادم

-این بیرون رو میبینی؟

آخه این چه سوالیه؟ نه فقط تو میبینی!

+ب...بله

-چرا با لکنت میگی؟

+ببخشید...بله میبینم!

لبخندی زد و سرش رو آروم تکون داد

-زیباست...نه؟

+بله...

-به نظرت کی این زیبایی هارو خلق کرده؟

لعنتی!حتما تو خلق کردی آره؟

آروم گفتم"نمیدونم"

سرش رو به طرف من چرخوند

-حدس بزن!

این لعنتی چیزی کشیده؟

بلند خندیدم و گفتم"خب معلومه دیگه...خدا"

اخم کرد و دوباره به منظره اون بیرون خیره شد

-منو مسخره میکنی؟

بزاق دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم"ن...نه من..."

-پس چرا خندیدی؟

شت!من واقعا چرا خندیدم؟

-خب...نمیدونم...

تن صداش رو برد بالا و گفت"مگه میشه آدم بدون هیچ دلیلی بخنده؟"

سرم رو انداختم پایین

-ببخشید...

نفس عمیق کشید و آروم گفت"خوبه"

+میخاستم بهت یه چیزی بگم لیام

خدایا کمکم کن...لطفا...

+تو یه انسانی...

Life is pain, so is death[ziam]Onde histórias criam vida. Descubra agora