[واقعیت یا رویا؟]

244 62 10
                                    

د.ا.ن لیام پین

حس کردم یکی داره تکونم میده...

چشمام رو به سختی باز کردم و با صورت نحس گرالت رو به رو شدم

مثل همیشه اخم کوچیکی روی پیشونیش بود...فکر کنم دیگه این اخم جزوی از صورتش شده!

-خوبه...بلاخره بیدار شدی!

خمیازه کشیدم و چشمام رو با دستام مالوندم

+اوهوم...

اخم صورتش بیشتر شد و بهم نگاه کرد

-بهتره وقتی که من توی اتاقتم جلوم دراز نکشی!

برای چند لحظه هنگ کردم

سریع پتو رو کنار زدم و روی تخت نشستم

+ب...بله...ببخشید

گرالت هوفی کشید و دستش رو گزاشت روی صورتش

-برای بار هزارم...میبخشمت!

هن؟برای بار هزارم؟دیگه عمرا بهت بگم ببخشید...عوضی

کاش میشد این حرف هارو جلوی خودش بزنم، نه توی دلم...

-ستایش خورشید...

گرالت کتابی رو که توی خواب بقل کرده بودم رو برداشت و نگاهش کرد

-من تاحالا همچین کتابی رو ندیده بودم...

یعنی چه؟اون که خودش بهم کتابو داده!

+چی؟اما خودتون دیروز بهم اینو دادین؟

گرالت خورشید برجسته ای که روی جلد کتاب بود رو لمس کرد

-حتما خواب دیدی...

وات د فاک؟داره مسخره بازی در میاره؟

کتاب رو باز کرد و شروع به خوندن کتاب کرد

الان اتاق کاملا روشنه و باید کلمات روی کتاب ناپدید بشن...اون الان داره چی رو میخونه؟

یکم سرم رو بردم جلوتر تا بتونم صفحه کتاب رو ببینم

گرالت زیر چشمی بهم نگاه کرد

-مشکلی داری لیام؟

سرم رو بردم عقب و به گرالت نگاه کردم

+نه...فقط میتونید ببینید کلمات رو؟

شت!این چه سوالی بود من پرسیدم؟

-یعنی میگی من کورم؟

+چی؟ن...نه!

گرالت کتاب رو بست و پرتش کرد روی تخت

-برای بار هزار و یکم...میبخشمت!

از روی تخت بلند شد و از اتاق رفت بیرون

به سمت کتاب رفتم و یکی از صفحات رو شانسی باز کردم

این باورنکردنیه!روی صفحه، کلمات با رنگ مشکی نوشته شده بودند...

Life is pain, so is death[ziam]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ