داستان از دید لیزا
از وقتی صندوقچه رو دیدم برداشتم بردمش تو اتاقی که با لیام بودیم.
اول میخواستم از الی سوال کنم،اما گفتم ممکن دعوا کنه وعکسا رو ازم بگیره،پس صندوقچه زیر تختم بود اکثر مواقعه.
داشتم عکسا نگاه میکردم،ی عکس بود که عکس پدربزرگبا چهار تا پسر دیگه بود که لباس فرم مدرسه پوشیده بودن.
چندتا عکس هم با اون پسرا داشت که موقع جنگ بود.
دیدم صدا در اتاق اومد و هری تودر ظاهر شد وبا پوزخند گفت:خوب سر گرمی برات درست کردما
چپ چپ نگاهش کردمو گفتم:اومدی تیکه بپرونی برو!روی برو تاکید کردم!
اما اومد لبه تخت رو بروم نشست وگفت:لیز اینا همش یسری عکس قدیمیه،چی داره ک اینقدر کنجکاو شدی؟!
داشتم ی عکس نگاه میکردم ،پدربزرگ دستشو انداخته بود دور گردن مادربزرگ،چیز عجیب این بودکه مادربزرگ هم لباس جنگی تنش بود گفتم:نمیدونم فک میکنم ی داستانی پشت این عکساست!
هری خندید وگفت:مثلن چی؟!
ی عکس رو برداشتم وگرفتم جلو هری گفتم:بببین اینا رو!
هری عکس دید وگف:خوب هنریه(اسم پدربزرگشون)با دوستاش چیش عجیبه؟!
چندتا عکس بهش نشون دادم وگفتم:این پسره مو مشکی که تو عکسه ،قیافه اش ب آسیایی میخوره تو عکسای بعدی نیست!یعنی مرده تو جنگ ؟
هری خندید وگف:وای لیز!نکنه خوشت اومده ازش بیخیال جا بابا بزرگت سن داره!
عکسو بالا گرف ک نگاه کنه ومسخره ام کنه دیدم پشت عکس چیزی نوشته،عکسو از دستش قاپیدم پشت عکس نگاه کردم ،اخرین روز مدرسه!بهار۱۹۳۷!دبیرستان دولتی....(از اوردن اسم معذوریم😂)
این این اسم مدرسه ما بود!نگاهی ب هری کردم و گفتم: این مدرسه ماست!
هری عکسو از دستم گرفت وپشتشو دید وگف:اره یعنی...مدرسمون فسیله!
_هررری!
_لیز!ما نمیدونیم حتی اسم اینایی ک تو عکسن چیه جز هنری والیزابت(مادربزگه)....
_خوب کاری نداره!ی چیزی هست ب اسم البوم دانش اموزا!
هری چشاش گرد شد وگف:زده ب سرت! حداقل مال۸۰سال پیشه عکسها...
عکسو از دستش گرفتم وگفتم:خوب سایت مدرسه!
هری نگاهی عاقل اند سفی کرد وگف:لیز!سایت تازه ده سال باز شده عکسا از اون سال اپلود میشه!
عکسا از دستش گرفتم وگفتم:بیخیال!
خندید وزد ب بازوموگف:قهر نکن کوچولوو!
_خفه شوووو
گوشیش زنگ خورد پاشد رف بیرون،لیام نیم ساعت بعد از بیرون اومد عکسا رو بهش نشون دادمو گفتم قضیه رو!
لیام نگاهی بهم کرد وگف:ی راهی هس ک اسمشون بدونیم!
_چی؟!
_اوووم!چند سری البوم قدیمیه تو بایگانیه مدرسه کش بریم ببنیم اسمشون چیه!
خوشحال شد مو پریدم بغل لیام وگفتم:مرررسی....
لیام خندید وگف:البته اگه بقول هری تا۸۰سال قبل باشه!
بادم خالی شد و نگاهش کردم ،خندید زد نوک دماغمو گف:هعی غصه نخور میدونم کنجکاوی اروم نمیگیری تا نفهمی ماجرا این چندتا عکس چیه!
_اووم تقریبن سی تاس!
لیام خندید وچیزی نگف سرشو تکون داد فقط.
*
*
*فردا اونروز با لیام رفتیم تو دهکده بدوییم هوا افتابی بود؛ی سویتشرت ورزشی خاکستری با شلوار همون رنگی ورزشی پوشیده بودم؛نزدیک کتابخونه دهکده ک شدیم سرعتمونکم کردیمتا نفس بگیریم
ک دیدیم هری از کتابخونه اومد بیرون باعجله...داستان از دید هری
یعنی همیشه خدا کاراش دقیقه نودیه پسره خنگ،من داشتم خودمو برا اونبورسیه لعنتی حقوق دانشگاه امپریال لندن به در ودیوار میزدم ،اشتباه کردمو مقاله امو با تام برداشتم ،حالا زنگ زده میگه ویندزش سوخته واطلاعات پریده....اطلاعات؟!تمام اینده من توش بود تموم اطلاعات مقاله توش بود...لعنت بهت تام.اومدم کتابخونهدهکده که بببینم
اون کتابای منبع اینجا پیدا میکنم تا ی خاکی بریزم سرم.
داشتم تو کتابا میگشتم دوتاش یپدا کردم یکیشو نه همون اصلی کار هم بود!
داشتم از بغل ی میز رد میشدم ک چشمم افتاد ب یسری روزنامه قدیمی که تو کاور بودن،رفتم سمت میز دیدم مال زمان جنگه!کتاب گذاشتم تیتر ها داشتم نگاه میکردم چشمم افتاد ب این تیتر:عروس فراری!!
دیدم عکس الیزابته!الیزابت ادوارد دختر۱۸ساله ای ک شب قبل از عروسیش گریخت!!
وات دفاک؟چی؟شب عروسیش با هنری؟؟!
گوشیمو دراوردم از تیتر عکس گرفتم وبا متنش!
متنو خوندم:دختر۱۸ساله ک برای ازدواج نکردن ب جبهه نبرد رف!!!وااااااات دهل؟؟!یعنی چی ؟!
از کتابخونه زدم بیرون تا برم ب لیز بگمک دیدم داره با لیامجلو کتابخونه میدو.
تامنو دیدن وایستادن رفتم سمتشون گفتم:بچا ی چیزی شده....
لیز نگراننگاهم کرد وگف:چی؟
_خوب اینو ببین!
گوشیمو دراوردم بهش نشون دادم،لیز بعد چند لحظه سرشو بالا اورد وگف:یعنی مامانبزرگ برا اینکه ازدواج نکنه میره جبهه؟؟؟!!
لیام گوشیمو از دست خواهرش گرفت ونگاه کرد وگف:یعنی داماد هنری نی؟
گفتم:نه...یجورایی عجییه اخچرا نمیخواسته ازدواج کنه رفتهجبهه؟
لیز نگاهم کرد وگف:خو فرار کرده باهوش کگیرش ندازن!
لیز زورم کرد ک ببرمش کتابخونه تا روزنامه ها بهش نشون بدم!
عجیب بود خودمم این قضیه برام جالب شده بود._____________________
پ.ن:عکس کاور عکس هنری(پدربزرگ است)
والیزابت(مادربزرگه)
اگه نظری دارید حتمن بگید
اون ستاره اون پایین هم یادتون نرررره!
مرسیxx❤
ESTÁS LEYENDO
They Don't Know About Us[H.s]
Misterio / Suspenso_این دفترچه چرا باید دست مامانم باشه؟ +نمیدونم هری.... _یعنی اون با نایل در ارتباط بوده؟! +تا نخونیم نمیفهمیم... _یعنی نایل زنده است؟