۴_پازل ها بذارم کنارهم...

511 78 19
                                    

داستان از دید لیزا
یک هفته زود تموم شد،مامان وبابا برگشتن لندن قرار شد منو لیام وهری با قطار برگردیم لندن.

مامان هری کاراش تو دوبلین طول کشید ،قرار شد هری چند روز بیاد پیش ما.
از وقتی ک قضیه این عکسا پیش اومده،هری کمتر کرم ریخت؛ با لیام دعوا میکرد.

رو(White bored )اتاق داشتم عکسا ب ترتیب تاریخ هایی که پشت عکس بود با مگنت میچسبوندم رو‌تخته!
صدا در اتاق م اومد بعد دیدم هری اومد تو‌گف:چیکار میکنی ؟
_هیچی سعی میکنم پازل ها بذارم کنار هم!

در اتاقم بست اومد پشت سرم وایستاد وتخت رو نگاه کرد وگف:خیلی کنجکاو شدی...
_نگو تونشدی؟
داشت تخت رو نگاه میکرد گف:اومم از وقتی اون تیتر رو دیدم(با سر ب روزنامه ای ک کپی گرفته بودیم اشاره کرد)کنجکاو شدم.
_ای کاش بفهمم‌چی اتفاقی افتاده!

هری ماژیک از رو میزم برداشت کنار خالی تخته شروع کرد نوشتن
_خوب الیزابت(مادربزرگه)۱۹۲۶بدنیا اومده۱۹۴۴ی سال قبل از اینکه جنگ تموم شه رف جبهه،هنری۱۹۳۷از مدرسه فارق التحصیل شده پس....
موقعی ک مامان بزرگ دیده۲۵سال رو داشته!
_خب....
_خوب ک ۱۹۵۴مامان من بدنیا میاد بعد۱۹۹۴من چشم‌گشودم اونم تو‌چهل سالگیش!
چند دقیقه نگاهش کردم ک گف:خب الیزابت ۲۸سالگی مامانم بدنیا اورد!
ماژیک از دستش گرفتم وگفتم:چ گیر ب زاد وولد دادی!
هری خندید وگف:نه که تو بدت میاد!
_بییند هری

عقب رفتم چند قدم که از پشت خوردم ب هری،با دستاش پهلومو گرف ک نیفتیم!برگشتم نگاهش کردم دستش هنوز رو‌پهلوم بود چند لحظه بهم نگاه کردیم ک هری گف:چرا اینقدر شبیه اشی؟فقط چشمای اون آبی بود مال تو قهوه ایه!
اروم زمزمه کرد منم گفتم: دفعه چندمه میگی ؟

هری سرشو پایین تر اورد نزدیک گوشم وگف:نمیدونم...
مورمورم شد دستاشو‌کنارزدم ورفتم سمت تخته،پوزخند زد وگف:جنبه نداری یکی بغل گوشت زمزمه کنه؟!
عصبانی گفتم:برو بببیرون!
خندید وعقب رفت ودستگیر در گرف در باز کرد وگف:شب در رو‌حتمن قفل کن خوشگله!
_خفهههه شو!
از اتاق رفت بیرون ودر محکم بست!پسر خل!😤
عصبی نشستم رو‌تخت،این عکسا بیخودی ذهنمو‌مشغول کرده بود.

ی لحظه‌نگاهم‌ب تخته افتاد ب رقم هایی که هری نوشته بود،یچزی جور در نمیومد!
الی خاله امون یعنی موقعی که مامان بزرگ۵۰سالش بوده تقریبن ب دنیا اورده؟!
میشه‌مگه؟!خو هری رو خاله آنه موقعی که چهل سالش بدنیا اورد ولی۵۰؟!یچیزی اینجا میلنگید...

سرمیز شام بودیم هری ولیام بغل هم نشسته بودن،هری رو بروم بود ،مادرم کنارم و پدرم سر میز نشسته بود.
مادرم لیلی لبخندی زد وگف:هری عزیزم بیشتر ‌بخور!

یعنیا همیشه خدا ناز اقا رو میکشیدی!هری منو نگاهی کرد ونیشخندی زد وگف:مرسی خاله سیر شدم!
مامانم لبخند زد بهش وگف:برا دانشگاه درخواست دادی؟!
هری خندید وگف:ارره ی چندتایی درخواست دادم

_حقوق ؟!

_اوهوم
_لی هم حقوق درخواست داده چند تا دانشگاه!
هری ولیام چند لحظه همو مث دوتادرقیب نگاه کردن!

داستان از دید هری
هولی شت!لیام هم برا حقوق درخواست داده؟
وات دهل؟اون لعنتی درس خونه عملن احساس میکردم ک عین یک رقیب برام!رقیب درسی!
لابد تو لیست دانشگاه ها ی درخواستیش امپریال هم بوده!من باید میدونستم...چون ب لطف تام خنگ مقالم دود شد رف هوا... حالا هم ک لیام رقیب سر سختیه برام.
بعد شام رفتم اتاق لیز میخواستم هرجور شده از زیر زبونش بکشم ک لی کدوم دانشگاه ها زده!
در اتاقشو زدم منتظرنموندم ک چیزی بگه در باز کردم رفتم تو ک یهو جیغ کشید!
داشت بلوزشو عوض میکرد!بلوزشو درحالیکه دستاش تو استین بلوز بود گرف جلوشو گف:در زدن بلد نیستی؟!
_در زدم تو نشنیدی؟!
_خوبرو‌ الان!
خندیدم وشیطنتم گل کرد وگفتم:خو پشتم میکنمممم
پشتمو‌کردم بهش، ولی برگشتم ی لحظه تا حالا ب پوست سفیدش دقت نکرده بودم وکمر باریکش!
هولی شت من دارم به بدن اون فکر میکنم؟؟
چ مرگم شده من؟!لیز سریع بلوزشو پوشید وگف:خوب چیکارداری؟!
رفتم سمت تخت وایت بردش وگفتم:خاله میدونه درباره اینا؟!
درحالیکه داشت تخته رو نگاه میکرد گف:نه نگفتم بهش چون میدونم ب جایی نمیرسم وممکنه عکسا رو ازم بگیره یا اینکه کلا بی خبر باشه از اینا!
_لیز...چی میخوای بزنی دانشگاه؟!
_چی؟برا چی‌میپرسی؟
_خوب عاخه خیلی ب تاریخ علاقه داری گفتم لابد میخوای بری باستان شناس شی!
لیز خندید وگف:بستگی داره لیام کجا قبول شه سعی میکنم دانشگاه اون بزنم...ولی من معماری دوست دارم!
_واوووو معماری؟!
_اوهوم مثلن اگه اکسفورد قبول شم عالیه!

پس لیام اکسفورد درخواست داده!

نگاهش کردم‌وخندیدم وگفتم:مگه نگفتی جایی ک داداشت قبول شه؟
_خووب....لیام برا اکسفورد وکمبریج با اسکاتلندددرخواست داده!
_اسکااااتلند؟یهو میگفتی ایرلند هم بزنه!
_توفکرش هس!میخواد بورسیه بگیره بخاطر همین اسکاتلند هم درخواست داده!
خوبه پس امپریال جز گزینه هاش نی!
خواستم برم بیرون از اتاقش ک گفتم:در اتاقتو شب قفل کن‌ خوشگله!
لیز چپ‌چپ نگاهم کرد وگف:اووووی!
خندیدمو چشمکی بهش زدم ورفتم.
__________
خوب ی عزیز درباره زین پرسیده بود
اول اینکه هر پنج تاشون نقش دارن تو فن فیک
تو‌چند پارت آینده معلوم میشه.
و دوم اینکه: لطفن فن فیک ب دوستانتون معرفی کنید
سوم:اخر هفته ها آپ میکنم یا چهارشنبه یا پنج شنبه!

They Don't Know About Us[H.s]Where stories live. Discover now