۶_ناامیدی

472 74 9
                                    

داستان از دید هری
لیزا خیلی تندتند متن  های کتاب را میخوند،زود همه نتیجه میگرف،قشنگ تو ی هفته کارمون بود ک بعد مدرسه باهم بریم کتاب خونه ک برام مقاله رو ردیف کنه.
داشتم رو‌خلاصه مقاله کار میکردم،خلاصه اش باید میشد۳۰۰کلمه!
لیز هم داشت متن ها مرتب میکرد،ی لحظه نگاهش کردم،عینک مطالعه ته گردشو داد یکم بالاتر تا تمرکزکنه؛نصف موهاشو گوجه ای بالاسرش بسته بود!
یهو سرش اورد بالا ومچموگیرم انداخت وگف:چیه؟زل زدی بهم!
پوزخند زدمو‌سرمو اروم بردم نزدیک گوشش وگفتم:هیچی داشتم تصورت میکردم ک شبی ک ازدواج کنی بعد بخوای بری توتخت باشوهرت....
نذاشت حرفم تموم شه محکم پامو لگد کرد!!
وگف:خیلی عوضی....
بلند شد ورف،منم پاشدم رفتم دنبالش،چرا اون حرفا زدم؟!
رسیدم دم در کتابخونه؛ بالاخره بهش رسیدمو دستشوگرفتم وگفتم:لیز...صبرکن
برگشت چپ چپ نگاهم کرد وگف:مقاله ات تموم شده دیگ بی حساب شدیم....کاری ب کارم نداشته باش...
_هعی هعی شوخی کردم باهات...
_من دوست دخترت نیستم ک همچین شوخی میکنی...
از حرفش جا خوردم،نفهمیدم چیکار میکنم فقط مغزم فرمان داد!
تو ی لحظه دستشو گرفتم بردمش تو راهرو بین خودمو دیوار زندانیش کردمو گفتم: چیه؟نکنه خوشت میاد دوست دخترم باشی ؟
با حرص زل زد تو‌چشام وگف:برررو بمیر اعتماد بسقف!
اومد بره ک محکم تر کمرشو گرفتمو چسبوندمش ب دیوارسرمو بردم نزدیک گوششو گفتم:خوشگله حواست باشه،الان ک یک یک مساویم‌ شب نیام تو اتاقت!
محکم زد ب زانوموگف:بروجیسکا جونت فاک بده!
چند لحظه هنگ کردم!از درد زانوم استفاده کرد ورف از در کتابخونه بیرون!
برگشتم‌کتابخونه ،دیدم کیفشوجا گذاشته!دختره خنگ!
داستان از دید لیزا

عکسا داشتم دوباره ب ترتیب تاریخشون‌میچیدم
تقریبن نزدیک سه هفته میشد این عکسا پیدا شده بود،اخرهر هفته میچیدمشون بعد جمعشون میکردم ک مامان نبینشون.
صدا در اتاقم اومد! هولم کردم گفتم:کیه؟؟؟
در باز شد دیدم با موهای فرش اومد تو!ی لحظه ترس تمام وجودمو گرف نگاهش کردم با لکنت گفتم:چ...چی میخوای؟
خندید در بست پشت سرش اومد سمتم ی قدم رفتم عقب ک از پشت خوردم ب تخت وایت برد.
هری رسید نزدیکم نیشخندزد وگف:نترس کاریت ندارم کوچولو!
_کی‌در رو‌برات باز کرد؟
_مامانت!
هیچی‌نگفتم دیدم ‌دستشو‌جلوم دراز کرد ،کیف مدرسم بود خندید وگف:اینو یادت رفته بود!

از دستش قاپیدم کیفمو،سرمو کردم توکیفم،هری خندیدوگف:نترس کاری ب نوار بهداشتی های توکیفت نداشتم!
از توکیفم چندتا برگه دراوردم گرفتم سمتش!هری چند لحظه با تعجب نگاه کرد برگه ها گرف وگف:این چیه؟!
_چیکده‌ مقاله اته ک باید۳۰۰کلمه باشه...دیشب تمومش کردم...
_لیز...
یهو من کشید بغلش محکم‌بغلم کرد،دستشو گذاشت رو‌کمرموگف:خیلی مهربونی ،درست مثل الیزابت(مادربزرگه)
منم بغلش کردمو گفتم:قابلتو‌نداشت!
دم گوشم باز خندید وگف:حیف دختر خاله امی وگرنه....
سریع از بغلش اومدم بیرون وگفتم: وگرنه چی؟؟
ازچشاش شرارت میبارید ،خندید وگف:ولش کن تو‌بچه ای هنوز!
محکم زدم تو بازوش گفتم: عوووضی!
خندید و سرش جلو‌اورد گونه امو بوس کردسریع از اتاق رف بیرون!
پسره خل معلوم نی چند چند باخودش!
*
*
*
جیسکا کل‌مدرسه پر کرده بود ک اخر این هفته باهری قرار داره! از خوشحالی داشت بال درمیاورد
رفتم‌نزدیک کمدم،درشو بازکردم دیدم ی شاخ گل رز اونجاست! من عاشق رز قرمزم،هرچی نگاه کردم دیدم نوشته ای اونجا نیس،بوش کردم،لابد کار لیامه اخه اون فقط رمز کمدمو میدونه.
در کمد تا بستم،دیدم‌جیسکا پشت در کمده!شوکه شدم ی لحظه!جیسکا خندید وگف:اوووم چیه دختره خرخون؟
اومدبرم ک جلوموگرف،گفتم:بکش کنار حوصله ندارم!
جیسکا خندیدوگف:خوب خوب بذار روشنت کنم دیگ دور بر استایلز نگرد باشه؟فردا باهاش قرار دارم ،قرار ی شب رویایی بسازم براش!
چشامو براش چرخوندم رفتم دم‌گووشش گفتم:امیدوارم ک***م باخودت ببری عاخه هری میلش خیلی بالاست!
پوزخندی ززدمو‌از بغلش رد‌شدم!دختره تا چند دقیقه هنگ وسط راهرو مدرسه موند بود!
خدایا من چرا همچین حرفی زدم؟؟!هولی شت!!
دستمو گذاشتم رو دهنم!من کی اینقدر بیتربییت‌شدم؟؟لیام بفهمه عصبانی میشه!

They Don't Know About Us[H.s]Where stories live. Discover now