با تمام توانش...هری رو بلند کرد...و دادکشید..
_ کمک.....توروخدا...یکی کمک کنه...
از جاش بلند شد ...هری رو محکم تر بغل کرد.....ولی وایساد .
اون باید یه کاری می کرد ...ضربان هری خیلی خیلی ضعیف بود ...بدنش داشت سرد می شد.....ترس تمام وجودشو گرفت..رو زانوهاش نشست....بیبیش رو گذاشت روی زمین..دو تا از انگشتاش رو برد سمت گردنه هری و روشو فشار داد...نبضش اینقدر کم بود..که لویی مطمئن بود هر لحظه ممکنه اتفاقه بدی براش بیوفته...پس کف دست راستش رو گذاشت روی سینه ی هری و دست دیگش رو هم گذاشت روش...و شروع کرد تا ۴ شمرد...۱....
۲....
۳...
۴..
و یه فشار خیلی محکم به سینه ی هری آورد....این کارش رو ۳ بار دیگه هم تکرار کرد ولی این بی فایده بود...پس آخرین امیدش رو امتحان کرد....و شروع کرد با هری حرف زدن. خاطراتش جلو چشماش میرقصیدند لویی نتونسته بود هلنا کوچولوشو نجات بده. اون نمیخواست هری رو هم از دست بده.و اشک ها؟ مزاحم ترین غمی هستن که روی گونه ها قدم میزنن.
_ baby come back....
- بیبی برگرد....
با هر جملش انگار دنیا دور سرش می چرخید و این فقط صدای لویی بود که توی کهکشان اکو می شد.....
_ Come hear....baby
_ بیا اینجا بیبی......
با هر جملش فشار ی محکمی به سینه هری می داد.....
دوباره انگشتاشو روی گردن ظریف و نرم هری گذاشت...
ولی نبضش هنوز ضعیف بود..._ Your my sweet candy...baby...
_تو آبنبات شیرین منی...بیبی...
ضربه های محکمی می زد...
(به سینش بچه ها..نه جای دیگه😂😂)
_ come back hear...baby...you didnt kiss me..
_برگرد اینجا....بیبی....تو منو نبوسیدی....
با گفتنه کلمه ی بوسه یه چراغ توی ذهنش روشن شد...اون تنها راهش بود....تنفس دهان به دهان.....
انگشتاش هنوز اون رو بود....ولی نبضش هنوز ضعیف بود....عرق روی پیشونیشو پاک کرد...دیگه به قفسه ی سینه ی هری فشاری وارد نمی کرد....خم شد...آروم با شصتش لبای نرم و سرد هری رو از هم باز کرد....خودشو به اون تکه های یخ نرم گذاشت....ولی الان اصلا موقع حشری شدن نبود..
(چه عجب پسرم😂)نفسشو با فشار وارد دهن هری کرد.....این کارو...تکرار کرد..تا بالاخره...نفسای بیبیش عمیق شدن خیالش راحت شد.....
و شروع کرد به بوسیدن لبای هری...شاید این بوسه مثه اشک شوق میموند...
KAMU SEDANG MEMBACA
Daddy Tommo (L.S)
Fiksi Penggemar[ On Going ] Highest Ranking #1 in fanfictions #1 in louistop _دهنتو باز کن هری لویی این حرفو به پسر ۱۷ ساله ای که تو بغلش دراز کشیده بود گفت ولی هری همچنان با تعجب به لویی و شیشه شیر توی دستش نگاه میکرد _مگه گشنت نبود ؟نمی خوای شیر بخوری... _ول...