۸_نایل هوران

455 62 2
                                    

داستان از دید لیزا

چند دقیقه با تعجب هری نگاه کردم بعد دفترچه! بعد گفتم:نکنه اینا الکیه ک گولم بزنی؟؟
هری عصبی خندید وگف:لیز دروغم چیه؟تو خط نوشته رو ببین نه خط من نه انه نه جما،برگاش قدیمیه،بنا بدلیل عقل همچین دفترچه ی چرم این شکلی الان نمیتونی از هیچ لوازم تحریری پیدا کنی!
عکس رو ب صورت ی ستون عمودی کنار عکس های دیگ چسبوندم رو تخت وایت برد وگفتم:خوب پس این پسر کیه؟!
هری گف:ی راه داره،باید دفترچه رو بخونیم که بفهمیم.
_این دفترچه مال مادربزرگ هم نیست...
_از کجا فهمیدی؟
_خط مادربزرگ از این بهتره،یادته کارت پستال عیدی که برامون میفرستاد
_خط پدر بزرگه یعنی ؟
_شاید!
_بیا بخونیمش!
_بذار لیام هم بیاد...
نیم ساعت بعد لیام اومد ما ماجرا گفتیم،لیام دفترچه نگاه کرد وگف:حق با هریه دیگه از این دفترا نیست،تازه برگاش کاهی،زرد شد بیا بخونش.
دفتر باز کردم شروع کردم ب خوندن:
(نوشته دفترچه شروع میشه از اینجا)

سپتامبر۱۹۴۴فرانسه

همیشه بهترین روایت کننده های ی جنگ یا تاریخ سرباز ها هستن!من نایل هوران اهل ایرلند،الان ک هزار کیلومتر از خونه دورم وسط ناکجا اباد تو فرانسه دارم این چیزا مینویسم!
البته من ایرلند ب دنیا اومدم تو لندن بزرگ شدم،جنگ که شروع شد برا دفاع از کشور اومدم هنوز زنده ام خداروشکر!
قرارگاه که ما هستیم از قضا لو فرمانده است!بله لوئیس تاملیسون!مردتیکه بی اعصاب یادش رفته دبیرستان بودیم چقدر اذیتش میکردیم!دهنمون سرویس کرده!
من بیسیم چیم!خو دوست دارم بیسیم چی باشم تا اینکه تفنگ دستم بگیر خون ادم ها بریزم البته یبار اینو گفتم لو همچین با مشت زدمت بعد داد زد که اونا دشمن لعنتی!
امروز الیزابت ترکوند!خوب الیزابت تک تیر اندازه،البته دست راست لویی!
الیزابت روز اول که اومد لو میخواست بفرستش درمانگاه قرارگاه تا پرستار باشه اما الیزابت قبول نکرد با لو دعواش شد،حتی با لو مچ انداخت که ثابت کنه زورش زیاده و در کمال تعجب مچ لو خوابوند!
امروز هم مث روزای دیگه ،صبح با صدا خمپاره بیدارشدیم، امروز خیلی همهه بود
اومدم برم دستشویی که دیدم الیزابت اومدم از دستشویی خوابالو بیرون!
_هعی الیزابت خوابی؟
_اوهه چطوری Irish man؟
_خوبم دختر تک تیر انداز....اوه شت لو رفت صبح چرا باهاش نرفتی؟
_چی؟فاک!نه! رفته عملیات شناسایی منو نبرد لعنتی...
_اشکال نداره...من دارم میرم پیشش میای بریم؟
_اوم اره
بعد از دستشویی رفتیم که بریم پیش لویی،لو با دو نفر دیگه رفته بود ی دهکده نزدیک مرز المان ها!
داشتیم میرفتیم که یهو دیدیم صدا هواپیما اومد،سریع ی گوشه پناه گرفتیم،یهو دیدیم ی هواپیما جنگی سرعتش کم کرد تو ی برکه اون نزدیکی سقوط کرد!
فاصله هواپیماطوری بود ک نمیشد فهمید خودی یا مال دشمن.
الیزابت نگاهی بهم کرد وگف:هواپیما خلاف جهتی مسیری که ما میریم افتاده...
_ولش کن سقوط کرده
_شاید زنده باشه!
_الیزابت سقوط کرد ممکن دشمن باشه...
_اه نایل من میرم،تو برو پیش لو
_نمیشه تنها بری تو یک دخت....
چپ چپ نگاهم کرد وگف:هعی نایل نکنه یادت رفته من مچ‌ تاملیسون خوابودندم؟؟؟؟تو برو‌پیش تاملیسون منم میرم اینور نگران نباش من تفنگ دارم تازه اگه زنده باشه زخمی شده...
خلاصه به زور من قبول کردم رفتم سمت لو اینا،ولی ته دلم مطمعن بودم که اون از پسش برمیاد،بارها شده بود تو‌این شش ماهی که اومده بود اینجا توسط المانها تهدید شدیم،یبار نزدیک بود اسیر شیم ولی الیزابت با تیر زدشون نجاتمون داد.
بخاطر همین شده بود دست راست لو البته لو‌نمیبردش شناسایی چون یبار قاطی کرد والمانها بست ب رگبار ونقشه امون لو رفت!

تا آمدم ادامه نوشته رو بخونم یهو در اتاقم باز شد،منوهری ولیام سه تایی پریدیم جلو تخت وایت برد!
مامانم تو در ظاهر شد وگف:اوووو جوانها!چیکار میکنین!خیلی ارومین!!عجیبه!
ماسه تانگاهی‌بهم کردیموهمزمان گفتیم:هیچی!
مامانم اومد تو گف:واقعن هیچی؟!چرا سه تاتون وایستادین حالا؟چیو قایم میکنین؟
لیام گف:اوم داریم کمک هری میکنیم برا مقالش ی مشت شعر وور دربارع حقوق نوشتیم،واسه ناهار میاییم پایین الان واقعن وقتمون کمه مامان!
مامانم که گویا قانع شده بود گف:خوبه! موفق باشید!
بعد رف!هری منو نگاه کرد وگف:مرسی که دهن لقی؟
_چی؟نه نه هری من چیزی بهش نگفتم!
_جدا ؟داداش جونت نمیدونه که ی هفته تمام باهام میومدی رو‌مقاله کار کنی؟
یهو لیام‌گف:وات دهل؟لیز تو ب این کممک کردی؟کل هفته پیش بعد مدرسه باهری بودی؟
هری لیام نگاه کرد وگف:اوووه لی نگو‌نمیدونستی!
لی گف:معلومه که نمیدونستم!اصن ی هفته است لیز عجیب غریب شده!اصن دیشب کجا بودی لیز؟
وای موندم چی بگم،اب دهنمو‌قورت دادم تا امدم جواب بدم هری نگاهم کرد وسریع گف:پیش من بود!
لی هری نگاه کرد وگف:اون میدونم‌پیش تو برا چی باید باشه چون فقط مست بودی؟
یهو داد زدم‌گفتم:بسهههه لیام؛هری منو نجات نزدیک بود اون دختره هرزه کچلم کنه تو دستشویی مدرسه هری اومد نجاتم‌داد منم خواستم جبران کنم لی!
لی گف:چییی؟کدوم دختر؟چ غلطی میخواست کنه؟
هری گف: هع اقا بعد ی هفته فهمیده...
لی یهو‌یقه اش گرف وگف:از کجا معلوم کار خودت نباشه؟هان؟توکه دورت پر از هرزه است...
رفتم بینشون گفتم:لی محضض‌رضا خدا هری پسر خاله امونه!
لی برگشت نگاهم کرد وگف:اگه نمیدونی بدونی این پسر خاله ات باباشو کشته.
شت!یعنی لیام هم‌میدونست!هری تو‌چشاماش اشک حلقه زد دست لیام محکم زد کنار از اتاق رف بیرون منم رفتم دنبالش توحیاط خونه رسیدم بهش ودستش وگرفتم گفتم:هری من بهش نگفتم‌..
هری برگشت نگاهم کرد وگف:اون میدونست فک کنم فقط تو نمیدونستی ک دیشب فهمیدی...
_هری بس کن لی عصبانی بود چرتی پروند
_ادم ها تو عصبانیت واقعیت میگن...
_هری لطفن ازم ناراحت نشو
سرشو خم کرد دم گوشم گف:من هیچوقت از تو ناراحت نمیشم مطمععن باش
لبخندتلخی زد دستشو‌ازدستم کشید ورف!
عصبانی برگشتم تو‌خونه،با لیام ی دعوا اساسی کردم بعد هم همه چی براش تعریف کردم لیام وپشیمون شد.
دفترچه وعکسا جمع کرد تا باهری بخونیمش.دوست نداشتم تنهایی بخونمش.
عصر با لیام قرار شد بریم خونه خاله انه پیش هری.

They Don't Know About Us[H.s]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin