ادامه داستان از دید نایل
هنری هنوز داشت با لو بحث میکرد
_من نمیفهمم ی دختر بچه رو کردی معاونت بعد هم جالبه دور از چشمش میای شناسایی!
لو دفترچه اشو از جیبش دراورد داشت تخمین هایی که زده بودومینوشت!
دوربین گذاشت رو چشمش تا مقر المان زیر نظر بگیره گف:هنری بببند!من فرمانده ام من تصمیم میگیرم!
_ریدی با این تصمیمت!
لو دوربین گذاشت پایین وچپ چپ هنری نگاه کرد وگف:ببین تو نیرو هوایی،پس سعی کن موقعی که اون بالایی تصمیم بگیری!!
تا اومد هنری ی چیزی بگه که صدای خش خش برگ از درختای پشت سرمون اومد!
خوب پشت سرمون ی جنگل بود،البته ی بیشه زار میشه گفت!
الان اوایل ماه اکتبره ، اونقدر برگ پاییزی وجود نداره!قطعن صدای برگ های پاییز براثر وزش باد نمیتونه باشه!
لو بهم اشاره زد که اماده باشم،دستم رفت رو تفنگی که داشتم واماده اش کردم!
تفنگی که شاید از اول جنگ چندبار باهاش تمرین تیر اندازی کردم ویادم نمیاد که باهاش کسی کشته باشم.
لو کولت شو از کمرش اورد بیرون اماده شد،هنری هم یکی از تفنگ هایی که همراهش بود.
سمت بیشه هدف گرفتیم.که یهو توسط کلی نازی از پشت وجلو محاصره شدیم.
قشنگ ی تیپ پیاده فرستاده بودن برا ما سه تا!تقریبن ۲۰نفر بودن،اگه ی کدوم دستمون میرفت رو ماشه مارو میبستن رو رگبار!
برا اولین بار ترس رو تو چشم های ابی لو دیدم.
فرمانده اشون جلو اومد به انگلیسی بالحجه آلمانی گف:خوب خوب! بذار حدس بزنم! باید انگلیسی باشی؟
لو چشماشو ریز کرد وگف:بتوچه سگ المانی؟!
فرمانده عصبانی شد با مشت محکم زد تو صورت لو.
لو افتاد زمین تا من وهنری اومدیم بریم سمتشون همه سرباز ها تفنگ هاشون سمت ما نشونه گرفتن!
VOCÊ ESTÁ LENDO
They Don't Know About Us[H.s]
Mistério / Suspense_این دفترچه چرا باید دست مامانم باشه؟ +نمیدونم هری.... _یعنی اون با نایل در ارتباط بوده؟! +تا نخونیم نمیفهمیم... _یعنی نایل زنده است؟