۱۳_ما میمریم

390 55 4
                                    

هنری گفت،چهار تایی پشت درخت پناه گرفتیم،اسلحه هامون اماده کردیم،لو نگاه الیزابت کرد اروم گفت:نارنجک داری؟
_دوتا!
_تیر چندتا؟!
_دوتا خشاب!
_لعنتی انبار خالی کردی؟
_خوب من تک تیر اندازم!
این مکالمه در حالی بود که اروم باهم بحث میکردن ی تیپ  نازی داشت بهمون نزدیک میشد لو با دوربینش نگاه کرد ،گف:خوب ده نفرن کارمون راحت تره!!
بله نزدیک شدن همانا!ب رگبار بستن لویی و الیزابت همانا!بو باروت و خون بیشه زار برداشت بود،پا گذاشتیم ب فرار!
تا اینکه بالاخره نزدیک مکان امن شدیم،خط متحدین!
لویی عصبانی بود چون دفترچه اشو گم کرده بود،شانس ما المانهاانگلیسی بلد بودن!
_ما میمیریم!
لویی گفت وعصبی دستشو لای موهای لخت روشنش کشید؛هنری گفت:هعی لو هنوز چیزی نشده چرا جلو‌جلو پیش میری پسر؟
_هنری تو دفترچه یسری مختصات قرارگاه متحدین بود!میفهمی؟اون مختصات بهم بیسیم زده بودن دیروز من اون تو نوشتم!خوش بینانهاش این که اون دفترچه نبینن!
_مختصات قرارگاه ماهم بود؟
الیزابت پرسید و نگاه لو کرد؛لو با سرش تایید کرد وگفت:اره،ب فاک میریم... نایل بیا دفترم ی چندتا جا باید گزارش بفرستم.
من دنبال لو رفتم تو دفترش؛الیزابت وهنری تنها گذاشتیم.
لو تند تند چیزهایی که دیده بود ب فرمانده کل گزارش کرد؛همه چیرو توضیح داد.
قرار شد فرمانده ب اون مختصات اماده باش بده.
خوب ده روزی از اون ماجرا گذشت؛هر ده روز تو اماده باش بودیم.
هنری باید برمیگشت سمت نیرو هوایی چون نزدیک دو هفته بود که پیش ما بود،غیبتش داشت طولانی میشد.

They Don't Know About Us[H.s]Where stories live. Discover now