۱۴_یا الان یا...

444 59 4
                                    

داستان از دید لیز

ی شلوار لی جذب پوشیدم ،با ی تاپ لیمویی رنگ،الرستار های ساقدار مشکی مو پوشیدم.
موهامو دورم ریخته بودم،رژ لبمو زدم؛کیفمو برداشتم،رفتم پایین.
زین داشت با لی حرف میزد،لیام منو دید لبخندی زد وگفت:اومدش! بعد بمن اشاره کرد.
زین منو دید لبخند زد اومد سمتم دست داد وگفت سلام لیز خیلی خوشگل شدی...
تا امدم ازش تشکر کنم که لیام گفت:اووی من اینجام!
زین خندید وگف:ببخشید داداش!بریم لیز.
از در خونه اومدیم بیرون که دستمو گرفت،نگاهش کردم که گفت:ناراحت شدی؟
خوب...چرا دروغ بگم؟یجورای حس خوبی بهم داد..
لبخند زدمو سرمو ب چپ وراست تکون دادم.

خندیدوگفت:توهم ‌دَرست مثل لی نه؟
_تقریبن!
_اسمتو دیدم جز اسامی المپیاد تاریخ بود!
_اره خوب من تاریخ دوست دارم
_دانشگاه تاریخ میخوای بخونی؟
_نه میخوام معماری بزنم!
_چرا نمیری دنبال علاقت؟
_خوب مامان وبابام‌میگن معماری!
_هعی تو جا اونا زندگی نه اونا ‌جاتو!
_تو چی؟
_خوب....من هنر دوست دارم گرافیک میزنم
_پس نقاشیت عالیه...
_بگی‌ نگی!
بعد از اینکه زین پاپ کرن گرفت و سودا رفتیم تو سالن.
کنار هم نشستیم که دیدم گوشیم زنگ خورد اسم هیز ا هیر افتاد رو صفحه ام سریع قطعش کردم زین دیدوگف:دوست پسرته؟
_نه!لیامه!
دهنتو هری سرویس؛ بخاطرت دروغ‌گفتم،همونجا تکس داد:لیز تا دو دقیقه دیگ نیای دم در سینما میام تو زین میزنم!!
از جام‌بلند شدم،میدونستم که خیلی کله خره و واقعن میاد همه چی بهم میریزه!
زین نگاهم کرد وگف:کجا میری ؟
_اومم...ی زنگ ب لی بزنم سریع میام!
از در سینما اومدم بیرون ،که تولابی سینما هری دیدم،با اخم اومد سمتم گف:مگه بهت نگفتم...
_هری ب تو چه ؟؟با هرکی میخوام میام بیرون لی مشکل نداشت با این قضیه!
_لی خره حالیش نی!
_اصن چجوری فهمیدی سینمام؟تعقیبم میکنی؟؟
_هع منو دست کم گرفتی!
اومدم برم ‌که هری گف:یا الان میای یا....
برگشتم نگاهش کردم وگفتم:یا چی؟هان؟؟؟یا چی ؟
تو ی لحظه اومد جلو با دستاش صورتمو گرفت برد نزدیک صورتش،محکم لبو‌بوس کرد!
ازش سریع جدا شدم محکم زدم توگوشش رفتم سمت سالن، سریع خودشو بهم رسوندودستمو‌گرفت وبا لکنت گفت: بب...بخشید...
باتنفر دستمو کشیدم از دستش،رفتم تو سالن،پیش زین نشستم...
زین لبخندی بهم‌زد وگف: خوبی ؟چرا قزمز شدی؟
_اره خوبم ..یکم گرمممه...
یکم از سودام خوردم،چراغ ها خاموش شد فیلم شروع شد.
هیچی از فیلم نفهمیدم همش فکرم پیش هر ی بود اون بوسه لعنتی..

داستان از دید هری
همین رسیدم نزدیک خونشون‌دیدم که با زین از خونشون اومد بیرون...
دیدم زین دستشو گرفت،منم دنبالشون راه افتادم...
نمیدونم‌چرا از بعد اون‌روز که جیسکا تو مدرسه تهدیدش‌کرد همش نگرانشم.
نفهمیدم‌چی شد که دیدم ی ور صورتم سوخت!محکم زد توگوشم...
نتونستم جلو ش بگیرم...رفت توسالن لعنتی...
الان عصبانی بود میرفتم دنبالش ممکن بود ی کار احمقانه دیگه ای کنم.
رفتم سمت خونه...مث همیشه..تنها بودم.
مامان ده ماه سال بخاطر شغلش یا تو سفر بود یا تعطیلاتشو پیش جما.
این پا اون پا کردم اصن حوصله بیرون رفتن نداشتم
فقط میخواستم لیز ببینم تا بهش توضیح بدم.
من چم بود...من با دختر های زیادی بودم...ولی این اواخر همش حواسم سمت لیزبود.
درست ازاون روزکه تو خونه مادربزرگ اون صندوقچه پیدا کرد ،وقتی بچه تر بودیم همش دوست داشتم اذیتش کنم.
بخاطر لیام؛چون مادرم دوست لیام رو خیلی دوست داشت،اون تو تیم بسکتبال مدرسه کاپیتان  بود همیشه،درسش عالی بود،اروم بود اما من سرکش،لجباز و....قاتل
میدونستم لیام خواهرشو چقدر دوست داره؛ برا اذیت کردن لی از خوب حربه ای استفاده میکردم ازار لیز!
هیچوقت یادم نمیره وسط زمستون ی گوله برف زدم تو صورتش تا دو هفته تب کرده بود...
اونموقع پنج سالش بود...
دیگ تحمل نکردم ساعت ده شب بود ب بهانه تمرین های ریاضی رفتم خونه اشون.
لی گفت نیومده؛ده شب بود لعنتی بیا دیگ
نزدیکای۱۱بود که اومد،من رفتم تو اتاقش،در اتاقشو باز کرد واومد تو تا چراغ زد نزدیک بود جیغ بزنه!
یهو صورتش قرمز شد از عصبانیت خواست داد بزنه که سریع دهنشو گرفتم.

داستان از دید لیز

دوست داشتم خفه اش میکردم ،اومد جلو گفت:لیز اروم باش فقط گوش کن.دستم میخوام بردارم.
دستشو برداشت ومن با لحن عصبی شروع کردم:چیو گوش کنم؟
_من عصبی بودم...نفهمیدم چیکار کردم....
_عصبی؟تو فکر کردی کی؟که....صدامو اروم اوردم پایین عصبی ادامه دادم که ببوسی...
_گفتم نرو سمت زین....لاشیه
_بس کن هری...من بدتر از زین دیدم بچه نیستم...
_لیز...لطفن!
اومد جلوتر واروم دستامو تو دستش گرفت وگفت:نمیخوام صدمه ببینی...
_نه بابا!!!!صدمه؟اسیب؟اینقدر که تو این سالها بهم اسیب زدی؛هیچ‌کس آسیب بهم نزد همش  سر حسادت ب لیام...
_من عوض شدم.... خوب اون عکسا...
_اصن از کجامعلوم کار خودت باشه؟
_چی؟؟
_عکسا دفترچه...توهمیشه دنبال سرگرمی اذیت کردین از کجا معلوم...جیسکا کار خودت باشه؟هان؟
اومد جلو منو چسبوند ب دیوار با چشم های ب خون نشسته  نگاهم کرد وگف: اینقدر بیکار نیستم لیزاا..اگه اینطوری نبود هیچوقت نمیومدم داستان مرگ پدرمو...
ازم فاصله گرفت وپشتش بهم کرد،مرگ پدر هری ضربه بدی بهش زده بود...
رفتم‌نزدیکش وگفتم هری...بیخیال..بیا تو گذشته همه چیو چال کنیم!
رفتم رو بروش نگاهش کردم،میتونستم برق اشک تو چشای سبزش بببینم،منو نگاه کرد یهو‌بغلم کرد تو موهام گفت:منو ببخش...بخاطر تمام سالهای اذیتت کردم...
منم بغلش کردم وگفتم: فراموشش کنیم...
دستشو گذاشت زیر چونه ام سرمو اورد بالا،صورتشو نزدیک صورتم اورد وگفت:اینم بخاطر این چند سال که اذیتت کردم
لبشو گذاشت رو لبم،نفهمیدم چی شد که منم دهنمو باز کردم وبوسمون عمیق تر شد....
دستم رفت لا موهاش اونم،منو بیشتر ب خودش نزدیک تر کرد...
چند لحظه بعد جدا شدیم از هم که گفت:بیشتر از این تحریکم نکن...
پیشونی مو بوسید سریع از اتاقم رفت بیرون.
صدا در خونه اومد،رفتم دم پنجره دیدم هری از خونه امون رفت بیرون.
ی لحظه سرشو بالا گرفت ومنو دید ولبخندی زدورفت
دستم گذاشتم رو لبم،هنوز گرماشو حس میکردم..
اون شب تا صبح تو تختم جا بجاشدم و نخوابیدم....اگه لی و مامان میفهمیدن بیچاره بودیم.

They Don't Know About Us[H.s]Onde histórias criam vida. Descubra agora